نفرین شدگان توسط اهل بیت
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
کلیدواژه: اهلبیت،
نفرین.
پرسش: حدالمقدور پاسخ دهید چه کسانی مورد نفرین اهل بیت (علیهمالسّلام) قرار گرفتند؟
علی بن ابیحمزه بطائنی، از یاران
امام صادق و
امام کاظم (علیهماالسلام) و واقفی بود. او نخستین کسی است که این عقیده را اظهار داشت. آنان به دنیا طمع کردند و به حاکمان دنیا گراییدند و عدّهای را به خود جذب کردند و از اموالی که با خیانت به دست آورده بودند، به آنان، بذل و بخشش نمودند. امام کاظم (علیهالسّلام) خطاب به او فرمود: «تو و یارانت به الاغ میمانید». علی بن ابیحمزه بر
امام رضا (علیهالسّلام) درآمد و با او سخن گفت و
امامت وی را انکار کرد. از
علی بن
حسن بن فضّال روایت شده است که: علی بن ابیحمزه، دروغگو، بیاعتبار و ملعون است و من، روا نمیدانم که حتّی یک حدیث از او روایت کنم.
همه اینها مربوط به اواخر کار او میشود؛ امّا در دوره
امام باقر و امام صادق (علیهماالسلام) به ظاهر، سالم و موثّق بود. لذا
شیعه به اخبار او و اخبار امثال او تا آن جایی که با اخبار امامیه تعارض نداشته و آنان از این اخبار، اعراض نکردهاند و نیز به آنچه از او در حال استقامتش روایت شده، عمل کردهاند.
ابن ابیزرقاء؛ از منابع شیعه و
سنّی، نام و یا لقبی برای او ذکر نشده است.
رجال الکشّی به نقل از
اسحاق انباری:
امام جواد (علیهالسلام) به من فرمود: «از
ابوسمهری ملعون (كه بر ما دروغ مىبندد و ادّعا مى كند كه او و ابن ابیالزرقاء، دعوت كنندگان به سوى ما هستند) چه خبر؟ گواه باشيد كه من از آن دو، به درگاه خدا اعلام بيزارى مى كنم. آن دو اغواگر و ملعوناند. اى اسحاق! مرا از آن دو آسوده گردان. خداوند تو را در بهشت زندگى آسوده دهد!». گفتم: قربانت گردم! كشتن آن دو بر من رواست؟ فرمود: «آن دو، اغواگرند و مردم را اغوا مىكنند و در راه نابودى من و پيروانم كار مىكنند. پس خون آن دو براى مسلمانان
مباح است. (مهدور الدماند)
ابوالسَّمهَری؛ از منابع شیعه و سنّی، نام و یا لقبی برای او ذکر نشده و درباره وی، مطالب اندکی گفته شده است.
حسین بن ابیسعید، فرزند
هاشم بن حیّان مکاری، از سران واقفیه بود.
کشّی از او در زمره
واقفیه نام برده و در نکوهش وی، روایتهایی نقل کرده است. از جمله به اسناد خود از
محمّد بن فضیل، روایت کرده است که ابوالحسن (علیهالسّلام) فرمود: «او
پیامبر خدا و
امیرمؤمنان و فلانی و فلانی و جعفر و موسی (علیهمالسلام) را تکذیب کرده است و پدرانم برای من سرمشق هستند».
حسین بن قیاما واسطی، از یاران امام کاظم (علیهالسّلام) بود و در ایشان، توقّف کرد (واقفی مذهب شد) و به امامت امام رضا (علیهالسّلام) اعتقاد نداشت. او به امام رضا (علیهالسّلام) گفت: من میدانم که تو امام نیستی. امام فرمود: «از کجا دانستی؟» گفت: چون تو فرزندی نداری، حال آن که امامت، در فرزند ادامه مییابد. امام (علیهالسّلام) فرمود: «به خدا سوگند، چند شبانهروزی نخواهد گذشت که از پشت من، پسری به دنیا خواهد آمد که جانشین من میشود و حق را زنده و باطل را نابود میکند».
حسین بن مهران بن محمّد، از اصحاب امام کاظم و امام رضا (علیهماالسلام) بود، واقفی و از راویان ضعیف است. وی از امام کاظم (علیهالسّلام) کتابیدارد. او به امام رضا (علیهالسّلام) نامهای نوشت و در وقوف خود با شکّ و تردید حرکت میکرد. او به امام رضا (علیهالسّلام) نامهای نوشت و در آن به ایشان، امر و نهی کرد. امام (علیهالسّلام) به او پاسخی نوشت و آن را برای یارانش فرستاد و یاران امام (علیهالسّلام) از آن رونوشت برداشتند و به او برگرداندند تا ابنمهران نتواند آن را پنهان بدارد. او نسبت به امام رضا (علیهالسّلام) معرفت اندک و ضعف یقین داشت.
احمد بن هلال عَبَرتایی (عَبَرتاء، روستایی است در نواحی شهر اسکاف از آبادیهای نهروان)، از
بنیجُنَید بوده است. وی در سال ۱۸۰ ق، به دنیا آمد و در سال ۲۶۷ ق، مُرد. او از یاران
امام عسکری (علیهالسّلام) بود. شیعیان، بر این اتّفاق نظر داشتند که امام عسکری (علیهالسّلام) در زمان حیاتش ابوجعفر
محمّد بن عثمان عُمَری را به وکالت خود، تعیین کرده است. امام عسکری (علیهالسّلام) که از دنیا رفت، شیعیانی که بر وکالت او هم داستان بودند، به ابنهلال گفتند: با آنکه امام واجب الاطاعه بر وکالت ابوجعفر محمّد بن عثمان تصریح کرده است، چرا او را نمیپذیری و به وی رجوع نمیکنی؟
ابنهلال گفت: من نشنیدهام که به وکالت او تصریح شده باشد. من پدرش (یعنی
عثمان بن سعید عمری) را انکار نمیکردم و اگر یقین کنم که ابوجعفر، وکیل
صاحب زمان (علیهالسّلام) است، به او نیز جسارت نمیکنم. به او گفتند: بقیّه که شنیدهاند. گفت: شما خود دانید آنچه شنیدهاید، و در ابوجعفر، توقّف کرد. پس
شیعیان، او را لعنت کردند و از وی تبرّی جُستند. سپس توقیعی توسّط ابوالقاسم
حسین بن روح صادر شد که از جمله لعنتشدگان، ابنهلال نیز لعنت و از او اعلام برائت شده بود.
محمّد بن حسن ولید، روایت کرده است که: از
سعد بن عبد اللّه شنیدم که میگفت: ندیدهایم و نشنیدهایم که شیعهای از
تشیّع به ناصبیگری برگشته باشد، مگر احمد بن هلال. به هر حال، او
غالی و در دینش مشکوک بود.
ابوالخطّاب
محمّد بن مقلاص اسدی کوفی اجوع، که کنیه او مِقلاص ابوزینب بود. او خود را به امام صادق (علیهالسّلام) نسبت میداد و چون امام صادق (علیهالسّلام) از غلوّ باطل او درباره خویش آگاه شد، از او تبّری جُست و او را لعنت کرد و به یارانش نیز فرمود تا از او بیزاری بجویند و در این باره، تاکید فرمود و در اعلام بیزاری از او و لعن کردنش مبالغه کرد. وی چون از امام (علیهالسّلام) کناره گرفت، ادّعای امامت کرد.
شیخ طوسی، از او یاد کرده و گفته است: او ملعون و غالی است.
عدّهای از ابوالخطّاب پیروی کردند که به فرقه «
خطّابیه» موسوم شدند. ایشان به الوهیت امام صادق (علیهالسّلام) تظاهر میکردند و ابوالخطّاب را پیامبرِ مُرسل میدانستند، یا به اولوهیت ابوالخطّاب و حلول
روحالقُدُس در او معتقد بودند. از امام صادق (علیهالسّلام) روایت شده است که فرمود: «
مغیره و ابوالخطّاب به
بهشت نمیروند، مگر پس از پا زدنهایی در
جهنّم».
مفضّل بن عمر نیز روایت کرده است که از امام صادق (علیهالسّلام) شنیده که میفرماید: «از فرومایگان بپرهیز؛ زیرا من، ابوالخطّاب را نهی کردم، امّا او از من نپذیرفت» و بعد از لعنت کردن ابوالخطّاب فرمود: «لعنت بر کسانی که با او کشته شدند و لعنت بر باقی ماندگان آنها. خدا لعنت کند کسی را که نسبت به آنان، دلرحمی کند!».
عیسی بن موسی بن علی بن عبد اللّه بن عبّاس، کارگزار منصور در سِبخه کوفه، او را به قتل رساند.
صخر بن
حرب بن امیّة بن
عبد شمس بن عبد مناف قُرَشی اُمَوی، پدر
معاویه است. وی، ده سال قبل از
عام الفیل به دنیا آمد. او از اشراف
قریش و
تاجر بود و با اموال خود و قریش، کاروانهای تجاری روانه شام و غیر شام میکرد. او پرچمِ سران را که به آن «عقاب» میگفتند، در دست داشت. وی در
جنگ اُحُد و
احزاب، فرماندهی کلّ قریش را بر عهده داشت. او در شب فتح مکّه اسلام آورد و در
جنگ حُنَین و
طائف، شرکت کرد و یک چشم خود را در جنگ طائف، از دست داد و چشم دیگرش را در
جنگ یرموک. او از جمله «
مؤلّفة قلوبهم (مشرکانی که برای جلب قلوب آنان به اسلام از صدقات بهرهمند میشدند)» بود. او در زمان خلافت عثمان مُرد. سال مرگ او را از ۳۱ تا ۳۴ ق، به اختلاف، ذکر کردهاند.
ابومنصور عِجلی خود را به
امام باقر (علیهالسّلام) منتسب میکرد؛ امّا پس از آن که امام (علیهالسّلام) از او بیزاری جُست و او را طرد کرد، ادّعای امامت نمود و مردم را به سوی خود، فرا خواند و چون امام باقر (علیهالسّلام) درگذشت، گفت: امامت به من منتقل شده است؛ و آشکارا دَم از آن زد. جماعتی از این فرقه، از
بنیکِنْده، در کوفه خروج کردند تا آن که
یوسف بن عمر ثقفی، حاکم عراق، در روزگار
هشام بن عبد الملک، از ماجرای او و دعوت باطلش اطّلاع یافت و او را گرفت و بر دار کشید.
ابومنصور عِجلی، مدّعی بود که
علی (علیهالسّلام) همان پاره افتاده از آسمان است که در آیه شریف آمده: «وَ اِن یَرَوْاْ کِسْفًا مِّنَ السَّمَآءِ سَاقِطًا یَقُولُواْ سَحَابٌ مَّرْکُومٌ؛
و اگر پارهای از آسمان را ببینند که افتاده است، میگویند ابری است توده شده» (این فرقه، معتقد بودند که واجبات، برداشته شده و حرامها، روا گشته است. فرقه «
منصوریه»، که از غُلاتاند، منسوب به این شخصاند.)
ابوموسی عبداللّه بن قیس بن سلیم اشعری، از یاران پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) و اهل یمن بود. وی، در مکّه اسلام آورد و پیامبر خدا، او را بر زبیله وعدن از نواحی یمن گُماشت. عمر، حکومت بصره را به او سپرد و پس از کشته شدن
عمر،
عثمان، او را در سِمَتش ابقا کرد؛ امّا بعد، عزلش نمود. ابوموسی از بصره به کوفه رفت و در آن جا بود تا آن که کوفیان،
سعید بن عاص را بیرون کردند و از عثمان خواستند او را حاکم ایشان گردانَد. عثمان هم او را بر کوفه گماشت و تا کشته شدن عثمان، در این مقام بود. سپس علی (علیهالسّلام) او را برکنار کرد.
در غائله
اصحاب جَمَل، ابوموسی، مردم را از یاری دادن به امام (علیهالسّلام) باز میداشت. لذا امام (علیهالسّلام) او را برکنار نمود. ابوموسی در
جنگ صِفّین نیز خود را کنار کشید و به صف کنارهگیران از جنگ پیوست؛ امّا زمانی که حَکَمیت بر امام (علیهالسّلام) تحمیل شد، ابوموسی نیز
[
به عنوان حَکَم
]
به امام علی (علیهالسّلام) تحمیل گردید و همه اینها با پافشاری
اشعث بن قیس و
خزرج و گرفتاریهای آنان بود. امام (علیهالسّلام) میدانست که ابوموسی حق را ضایع خواهد کرد. ابوموسی در سال ۴۲ ق، در سن ۶۳ سالگی، مُرد.
اشعث بن
قیس بن مَعد یکَرِب کِنْدی، کنیهاش ابومحمّد و نامش مَعدیکَرِب است. وی از بزرگان یمن و از یاران پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) بود که بعد از رحلت ایشان، با
مرتد شدن اهل یامر، او نیز مرتد شد.
ابوبکر، خواهرش
امّفَروَه را که یکچشم بود، به همسری او درآورد و او محمّد را برای اشعث به دنیا آورد.
اشعث، حاکم آذربایجان بود و امام علی (علیهالسّلام) او را برکنار کرد. وی در جنگ صِفّین شرکت نمود و در پیدایی
خوارج، دست داشت، چنانکه در شعلهور ساختن آتش
جنگ نهروان نیز نقش بسیار داشت. او به حدّی درندهخو بود که امام (علیهالسّلام) را تهدید به قتل کرد و امام (علیهالسّلام) او را
منافق خواند و لعنتش کرد. اشعث در سال چهلم هجری هلاک شد.
و امّا فرزندان اشعث: روایت شده است که دو تن از فرزندان اشعث، از
امام صادق (علیهالسّلام) اجازه ورود خواستند. امام (علیهالسّلام) به آنها اجازه نداد و فرمود: «پیامبر خدا، عدّهای را لعنت کرد و این لعنت در آنان و نسلهایشان تا
روز قیامت، جاری گشت».
دختر اشعث بن قیس،
جعده،
امام مجتبی (علیهالسّلام) را مسموم کرد و فرزندش محمّد، در ریختن خون
امام حسین (علیهالسّلام) شریک شد. فرزند دیگرش قیس، از فرماندهان سپاه
عمر بن سعد در
کربلا بود. او قطیفه امام حسین (علیهالسّلام) را که از
ابریشم بود، به تاراج بُرد و از آن پس، او را «
قیس قطیفه» میگفتند.
اَنَس بن مالک؛ نام او ابوحمزه اَنَس بن
مالک بن نضر انصاری خزرجی است که مادرش او را به پیامبر خدا اهدا کرد تا به ایشان، خدمت کند. او ده سال خدمتکار پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) بود و در زمان رحلت ایشان، بیست سال داشت. او با پیامبر خدا به بدر رفت و آن زمان، نوجوانی بود که به ایشان، خدمت میکرد. وی در
حدیبیه و حج پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) و فتح اعظم (
فتح مکّه) و
حُنَین و
طائف، حضور داشت. وی پس از تاسیس بصره، در روزگار عمر بن خطّاب، به آنجا رفت و آخرین صحابی پیامبر خدا در بصره بود و به سال نود یا پس از آن تا سال ۹۵ ق، از دنیا رفت.
بَراء بن عازب؛ ابوعمرو یا ابوعماره بَراء بن
عازب بن حارث خزرجی انصاری، در خردسالی اسلام آورد و در پانزده
غزوه با پیامبر خدا، شرکت کرد که نخستین آنها
خندق بود. سپس در کوفه ساکن شد. وی در جنگ جمل و صِفّین و نهروان، علی (علیهالسّلام) را همراهی کرد و در
جنگ شوشتر به همراه ابوموسی
[
اشعری
]
شرکت نمود. او در زمان عثمان، به سال ۲۴ ق، حاکم ری بود. او تا دوره
مُصعَب بن زبیر زنده ماند. او از کارهای حکومتی کنارهگیری کرد و در سال ۷۱ یا ۷۲ ق، درگذشت.
بَرمَکیان، فرزندان و نوادگان
خالد بن برمک هستند. چون
هارون الرشید در سال ۱۷۰ ق، به خلافت رسید، برمکیان را به دربار خود نزدیک کرد و آنان را به وزارت برگزید و خواهرش عبّاسه را به همسری
جعفر بن
یحیی بن خالد برمکی درآورد. قدرت و سلطه بَرمَکیان به جایی رسید که بیم و امید مردم از بَرامکِه بیشتر از خود هارون الرشید بود. همین امر هارون را وا داشت که سیطره آنان را بشکند. لذا آنان را زندانی کرد و تحت فشار قرارشان داد تا آن که مُردند. سلطه برمکیان از به خلافت رسیدن هارون الرشید تا کشته شدن جعفر
[
برمکی
]
در سال ۱۸۹ ق، نزدیک به هجده سال طول کشید.
بزیع بن موسی حائک ادّعا کرد پیامبر است و از جانب جعفر بن محمّد (
امام صادق (علیه السلام)) که خداست، فرستاده شده است. بزیع به پیامبری
ابوالخطّاب، گواهی داد و ابوالخطّاب و یارانش، از بَزیع، بیزاری جُستند. امام صادق (علیهالسّلام) درباره او فرمود: «او ملعون است. به
خدا و
رسول او نسبت دروغ میدهد». همچنین، درباره او و بنان و سریّ فرمود: «خدایشان لعنت کند!
شیطان، خود را از فرق سر تا نافش به صورت زیباترین انسان به آنان مینمایانَد».
ابن ابییعفور میگوید: به امام صادق (علیهالسّلام) گفتم: بَزیع، مدّعی است که پیامبر است. فرمود: «اگر از او شنیدی که این را میگوید، او را بکُش». نیز ابن ابییعفور میگوید: خدمت امام صادق (علیهالسّلام) رسیدم. پرسید: «از بزیع، چه خبر؟». گفتم: کشته شد. فرمود: «خدا را شکر! برای او چیزی بهتر از کشته شدن نبود، چون هرگز
توبه نمیکرد.»
فرقه بزیعیه، از فرقههای غُلات، منسوب به اوست.
بشّار شَعَیری؛ نام او
ابواسماعیل کوفی بشّار شُعَیری دهقان و بنا به قولی «بیّاع الشَعیر (جوفروش)» و بنا به قولی اشعری است. او شخصی
مرتد و
کافر و
فاسق و
مشرک و
غالی و ملعون و مذموم بود. با
عَلْیاویه یا عَلْباویه، اشتراک عقیده داشت که میگفتند:
علی خداست و با ربوبیت خود از آنان گریخت و در قالب علوی هاشمی (یعنی در قالب علی) ظاهر شده و
[
گاه
]
خود را بنده او
[
گاه
]
در صورت فرستادهاش و محمّد، نشان داده است. او با پیروان ابوالخطّاب، در چهار نفر: علی،
فاطمه،
حسن و
حسین (علیهمالسّلام) موافق است و این که سه نفر آنان، یعنی: فاطمه و حسن و حسین، معنای مجازی دارند و آن که حقیقت دارد، تنها شخصِ علی است؛ زیرا او نخستینِ اینان در امامت است. آنان، شخص محمّد (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) را انکار کردند و گفتند: او بنده و علی، خداوندست. نیز گفتند: چون بشار شُعَیری، ربوبیت محمّد را انکار کرد و آن را در علی قرار داد و محمّد را بنده علی دانست. . . . امام صادق (علیهالسّلام) به
مَرازِم فرمود: «هرگاه وارد کوفه شدی، نزد بشّار شُعَیری برو و به او بگو: جعفر (امام صادق (علیهالسّلام) به تو میگوید: ای کافر، ای فاسق! من از تو بیزارم».
بنان البیان؛ نام او
بیان بن سمعان تمیمی نهدی تبّان است. ظاهرا «بنان» و «بیان»، یکی است و دومی درستتر است؛ چون
نوبختی گفته است: بیانیّه، پیروان بیان نَهْدی هستند.
بیانیّه، فرقهای هستند که معتقدند: امام قائم مهدی (علیهالسلام)، همان ابوهاشم
عبد اللّه بن
محمّد بن حنفیه است. او سرپرست خلق است و بر میگردد و زمام امورِ مردم را به دست میگیرد و بر زمین، فرمان روا میشود و پس از او وصیای نیست و درباره او غلو کردهاند. بعد از مرگ ابوهاشم، بیان، ادّعای پیامبری کرد و جمعی از پیروانش قائل به انتقال امامت از ابوهاشم به او شدند. بیان، از غالیان معتقد به الوهیت امیر مؤمنان علی (علیهالسّلام) بود و سپس، ادّعا کرد که جزء الهی، با نوعی از
تناسخ، به وجود او منتقل شده است و از اینو، شایسته آن است که امام و خلیفه باشد.
خالد بن عبداللّه قسری، او را به سبب این اعتقادش به قتل رساند.
تمیم بن حُصَین؛
امام زینالعابدین (علیهالسلام): مردى ديگر به نام تميم بن حُصَين فَزارى از سپاه عمر بن سعد به ميدان آمد و فرياد زد: اى حسين و اى ياران حسين! نمىنگريد به آب فرات كه چون شكم مارها مىدرخشد؟ به خدا سوگند قطرهاى از آن نخواهيد چشيد تا آن كه مرگ را جرعه جرعه سربكشيد.
امام حسین (علیهالسلام) فرمود: «اين مرد كيست؟». گفته شد: تميم بن حُصَين. امام حسين (عليه السلام) فرمود: «او و پدرش هر دو اهل آتشاند. بار خدايا! او را در اين روز، تشنه كام بكُش». پس تشنگى گلوى او را چنان فشرد كه از اسبش به زير افتاد و پاى مال سُم اسبان شد و مُرد.
جریر بن عبداللّه بجلی؛ نام او ابوعمرو و بنا به قولی ابوعبداللّه بِجلی،
جریر بن عبداللّه بن جابر است. جریر، چهل روز پیش از رحلت پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم)
مسلمان شد و در سال ۵۱ و بنا به قولی ۵۴ ق، در گذشت. وی در جنگهای عراق، مانند
جنگ قادسیه و جز آن، شرکت کرد. او همان کسی است که پیامبر خدا، وی را به ذوخَلَصه، بتکده متعلّق به خَثعَم فرستاد تا آن را ویران کند. وی نسبت به علی (علیهالسّلام) کینه میورزید. علی (علیهالسّلام) خانه وی را در کوفه خراب کرد. او به شادی کشته شدن امام حسین (علیهالسّلام) مسجدی در کوفه به نام خودش ساخت که امام باقر (علیهالسّلام) آن را از مسجدهای نفرین شده، دانسته است.
حرملة بن کاهله اسدی، در جنگ با امام حسین (علیهالسّلام) شرکت کرد. او
عبداللّه بن حسن بن علی را که سپاهیان دشمن را از پیرامون
امام حسین (علیهالسّلام) دور میکرد، با پرتاب تیری به شهادت رساند و سرش را بُرید، امام حسین (علیهالسّلام) او را نفرین کرد.
حسن بن محمّد بن بابا قمی؛
شیخ طوسی او را در شمار یاران
امامهادی و
امام عسکری (علیهماالسلام) آورده و گفته که غالی است.
کشّی به سند خود از
سهیل بن محمّد روایت کرده است که به امام عسکری نوشت: سَرورم! گروهی از دوستان شما درباره حسن بن محمّد بن بابا، دچار شبهه شدهاند. پس درباره او چه میفرمایی سَرورم؟ آیا او را از خود بدانیم یا از او بیزاری جوییم یا دربارهاش سکوت کنیم چون راجع به او حرف و حدیث، بسیار است؟ امام (علیهالسّلام) به خطّ خود مرقوم فرمود و من آن را خواندم که: «او و
فارس ملعوناند. از هر دوی آنها بیزاری جویید. خدا آنها را لعنت کند!». از این روایت، علّت تاکید در لعن و بیزاری جستن از این دو نفر، روشن میشود.
ابومروان حکم بن ابیالعاص بن
امیّة بن عبدالشّمس اموی، ابنحَکَم، عموی
عثمان بن عفّان است و در جاهلیت، همسایه پیامبر خدا بود و ایشان را مسخره میکرد. روزی پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) میرفت و حَکَم، پشت سرِ او حرکت میکرد و شانههای خود را تکان میداد و دستهایش را میپیچاند و راه رفتن پیامبر خدا را مسخره مینمود. پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) با دستش اشاره کرد و فرمود: «پس، همینطور باش!». از آن پس، حَکَم به همان حال تکان خوردن شانهها و پیچاندن دستهایش باقی مانْد. بعدا پیامبر خدا، او را از مدینه
تبعید کرد. البته برای تبعید او علّت دیگری نیز گفتهاند. همچنین او را لعنت کرد، و او به طائف رفت.
نام او
حکیم بن عبّاس کلبی است.
دلائل الإمامة به نقل از
محمّد بن راشد از پدرش نقل می کند: مردى نزد امام صادق (عليهالسلام) آمد و گفت: اى پسر پيامبر خدا! حكيم بن عبّاس كلبى در كوفه براى مردم در هجو شما شعر مىخواند.
[
امام (عليهالسلام)
]
فرمود: «چيزى از آن را به خاطر دارى؟». گفت: آرى. و اين ابيات را خواند: (زيدِ شما را بر تنه درخت خرما به دار آويختيم و ما نديديم كه هدايت شده اى بر دار آويخته شود!)(شما نابخردانه
عثمان را با
علی قياس كرديد در حالى كه عثمان، بهتر و پاکتر از على است.) امام صادق (عليهالسلام) دستانش را در حالى كه مى لرزيدند، به آسمان برداشت و فرمود: «بار خدايا! اگر دروغ گفته است، درنده اى از درندگانت را بر او مسلّط گردان». حكيم از كوفه خارج شد و شبانه راه پيمود كه ناگهان شيرى به او برخورد و او را خورد. براى امام صادق (عليهالسلام) كه در
مسجد النبی بود بشارت آوردند و خبرش را به ايشان دادند. امام براى خداوند به سجده افتاد و فرمود: «سپاس خداوند را كه به وعدهاش با ما وفا كرد».
حمزة بن عماره بَربَری، از
اصحاب امام صادق (علیهالسّلام) بوده است.
کشّی به اِسناد خود از
بُرَید بن معاویه عَجَلی روایت کرده است که گفت: حمزة بن عماره بربری (که خدایش لعنت کند) به پیروانش میگفت: ابوجعفر (امام باقر) (علیهالسّلام) هر شب نزد من میآید و شخصی هم پیوسته ادّعا میکند که او،
امام باقر (علیهالسّلام) را به وی هم نشان میدهد. (احتمال دارد معنای متن چنین باشد: کسی هم مدّعی بود که
شیطان امام باقر (علیهالسّلام) را برای خمره مجسّم میکند) روزی، اتّفاقی با امام باقر (علیهالسّلام) ملاقات کردم و ادّعای حمزه را به ایشان گفتم. فرمود: «دروغ میگوید. لعنت خدا بر او باد! شیطان نمیتواند به صورت پیامبر یا وصیّ پیامبر در آید»
همچنین از امام صادق (علیهالسّلام) روایت شده است که ایشان در پاسخ به سؤال از این سخن خداوند (عزّوجلّ): «آیا به شما خبر دهم که شیاطین بر چه کسی فرود میآیند؟ بر هر دروغگوی گنهکاری فرود میآیند»،
فرمود: «آنان، هفت نفرند...» و حمزة بن عماره بربری را از جمله ایشان برشمرد.
نوبختی مینویسد:
[
کربیّه
]
فرقهایاند که معتقدند
محمّد بن حنفیه، همان مهدی است... نمُرده است و نمیمیرد و روا نیست که بمیرد، امّا غایب شده و معلوم نیست کجاست... اینان، پیروان ابنکرباند و به
کربیّه موسوماند. حمزة بن عماره بربری، از ایشان و اهل مدینه بود. سپس از آنها جدا شد و ادّعا کرد که پیامبر است و محمّد بن حنفیه، خداست و حمزه، امام است و هفت سبب از آسمان بر او فرود میآید و او با آنها زمین را میگشاید و مالک آن میشود. پس عدّهای، پیرو او شدند... ابوجعفر
محمّد بن علی بن الحسین (علیهالسّلام) او را لعنت کرد و از وی بیزاری جُست و او را دروغگو خواند و
شیعه، از او بیزاری جستند.
خالد بن یزید بَجَلی مورد نفرین امام علی (علیهالسلام) قرار گرفت.
ابوسلیمان داوود بن علی بن عبداللّه بن
عبّاس بن عبد المطّلب بنهاشم، هاشمی، عموی سفّاح عبّاسی است. او در حمیمه، از سرزمین شراة در بُلقاء بود. وی در زمان برادرزادهاش
ابوالعباس سفّاح، حاکم کوفه شد. سپس، ابوالعبّاس، او را حاکم مدینه و موسم و مکّه و یمن و یمامه قرار داد. گفته شده او
قَدَری مذهب بوده است. داوود، نخستین کسی است که از جانب
بنیعبّاس، حاکم مدینه شد. او در سال ۱۳۳ ق، درگذشت.
نام او
زُرعة بن
ابان بن دارم است که در بعضی منابع دربارهاش گفتهاند: مردی از
بنیدارم. مورد نفرین امام حسین (علیهالسلام) قرار گرفت.
نام او
زیاد بن سُمیّه است. سمیّه مادر اوست. زیاد در نَسَبش متّهم بود. مادرش
روسپی و اهل طائف بود و در سال اوّل هجرت، زن
عبید ثقفی بود. زیاد، در زمان خلافت ابوبکر، اسلام آورد. او در عنفوان جوانی، به سبب کفایت و هوش سیاسیاش، مورد توجّه عمر قرار گرفت. لذا او را به کارگزاری زکات بصره یا یکی از توابع بصره گماشت. زیاد در بصره زندگی میکرد و کاتب کارگزاران آن،
ابوموسی اشعری،
مُغیرة بن شُعبه و
عبداللّه بن عامر بود. همچنین، در روزگار خلافت امیر مؤمنان، کاتب و مشاور ابنعبّاس بود. زیاد، در جنگهای امام (علیهالسّلام) شرکت نکرد. او با
امام علی (علیهالسّلام) و سپس
امام مجتبی (علیهالسّلام) بود تا آن گاه که امام (علیهالسّلام) شهید شد. پس از آن با نیرنگ معاویه لغزید. معاویه، او را برادرِ خود خواند و از آن پس، زیاد بن ابیسفیان نام گرفت. زیاد، بر مردم، بویژه پیروان علی (علیهالسّلام) بسیار سخت میگرفت. وی به سال ۵۳ ق، در ۵۳ سالگی بر اثر طاعون مُرد.
زیاد بن مروان قندی، از یاران
امام صادق و
امام کاظم (علیهماالسلام) و یکی از بزرگان
واقفیه بود. از
یونس بن عبدالرحمان روایت شده است که گفت: زمانی که امام کاظم (علیهالسّلام) از دنیا رفت، نزد وکلای او اموال فراوانی بود و همین امر، سبب واقفی شدن آنها و حاشا کردن وفات ایشان بود. نزد زیاد قندی، هفتاد هزار دینار بود. او حقّ امام را انکار کرد، با آن که امام کاظم (علیهالسّلام) به امامت فرزندش تصریح کرده و به او فرموده بود: «ای زیاد! این فرزندم علی، سخنش، سخن من است و عملش، عمل من. پس هرگاه نیازی داشتی، آن را پیش او ببر و سخنش را بپذیر؛ زیرا که او بر خداوند، جز حق نمیگوید... » پس زیاد به
امام رضا (علیهالسّلام) نوشت و درباره اظهار این امر یا پوشیده داشتن آن از ایشان پرسید. امام (علیهالسّلام) به او نوشت: «اظهار کن...» زیاد، اظهار کرد. چون این حدیث را گفت. به او گفتم: ای زیاد! چه چیز است که با این امر، برابری کند؟...
صدوق میگوید:
زیاد بن مروان قندی، این حدیث را روایت کرد؛ امّا پس از درگذشت موسی (علیهالسّلام)
[
کاظم
]
آن را انکار کرد و واقفی شد.
ابوعمرو
زید بن اَرقَم بن زید انصاری خزرجی، ساکن کوفه و از صحابیان نامدار بود. او در
جنگ موته و جز آن، شرکت داشت و در هفده غزوه، پیامبر خدا را همراهی کرد. وی در نزول
سوره منافقین، داستانی دارد. روایت شده است که او «
حدیث ولایت» را کتمان کرد. روایت شده است که علی (علیهالسّلام) به عیادت زید بن اَرقَم رفت. چون وارد شد، زید گفت: مرحبا به امیر مؤمنان که با وجود دلگیر بودن از ما، به عیادتمان آمده است! علی (علیهالسّلام) فرمود: «دلخوری، مانع من از عیادت از تو نشد. هر کس برای طلب رحمت خداوند و به کار بسته شدن وعدهاش از بیماری عیادت کند، در باغِ بهشت باشد».
شاید دلیل دلگیری امام (علیهالسلام)، همان کتمان کردن ولایت ایشان بوده است.
به هر حال، او از پیش گامانی است که به
امیرمؤمنان بازگشتند. زید در سال ۶۶ یا ۶۸ق، در کوفه از دنیا رفت.
سراقة بن مالک مورد نفرین
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) قرار گرفته است.
امام صادق (عليه السلام) فرمود: پيامبر خدا، چون از غار
[
ثور
]
به سوى مدينه بيرون شد و قريش، براى كسى كه ايشان را دستگير كند، صد شتر جايزه گذاشتند، سُراقة بن مالک بن جُعشُم، يكى از كسانى بود كه در جستجوى پيامبر (صلىاللهعليهوآله) برآمد. او به پيامبر خدا رسيد. پيامبر خدا فرمود: «بار خدايا! مرا آنگونه كه مىخواهى، از شرّ سُراقه نگهدار». پس، دست و پاى اسب او در زمين فرو رفت. سُراقه، از اسب به زير آمد و دويد و
[
نزديک آمد و
]
گفت: اى محمّد! من مىدانم كه اين بلايى كه بر سرِ دست و پاى اسبم آمده، از جانب توست. پس دعا كن كه اسبم آزاد شود. به جانم سوگند، اگر خيرى از من به تو نرسيده، شرّى هم از جانب من به تو نرسيده است. پيامبر خدا،
دعا كرد و خداوند، اسبش را آزاد ساخت. سُراقه، دوباره به تعقيب پيامبر خدا پرداخت و سه بار اين كار را تكرار كرد و هر بار، پيامبر خدا، دعا مىكرد و زمين ، دست و پاى اسب او را فرو مى گرفت. چون بارِ سوم، اسبش را آزاد كرد، سراقه گفت: اى محمّد! اين شتران من با غلامم تقديم به تو. اگر به مَركبى يا شيرى نياز پيدا كردى، از آنها استفاده كن. اين هم يک تير از تيردانم كه به عنوانِ علامت، به تو مى دهم. من بر مىگردم و جستجوگران را از تعقيب تو
[
در اين مسير
]
منصرف مىكنم. پيامبر (صلىاللهعليهوآله) فرمود: «ما را به آنچه تو دارى، نيازى نيست».
سَریّ؛ ظاهرا این نام، بین چند نفر مشترک است. در
قاموس الرجال آمده است: این نام یا بر
سَریّ بن حیّان اَزْدی اطلاق میشود، یا بر
سریّ بن عبد اللّه هَمْدانی و این هر دو، در
رجال طوسی، در شمارِ یاران امام صادق (علیهالسّلام) نام برده شدهاند.
در
مستدرک علم الرجال آمده است: سریّ، مشترک است میان سریّ بن اسماعیل همدانی کوفی کذّاب و
سریّ بن عاصم هَمْدانی کذّاب، که در کتب رجال اهل سنّت از هر دو نام برده شده است، از جمله در
الضعفاء الصغیر بخاری.
شاید، درستش دومی باشد. آنها گروهی هستند که گفتهاند: سرّی، پیامبر بود و جعفر
[
صادق (علیهالسّلام)
]
او را فرستاد و گفت: او نیرومند و امین است و
[
همانند
]
موسی (علیهالسّلام) نیرومند و امین است و همان روح
[
موسی (علیهالسّلام)
]
در اوست. و جعفر، همان اسلام است و اسلام، سلام است و سلام، خداوند (عزّوجلّ) است و ما فرزندان اسلام هستیم... این فرقه به پیامبری سریّ و رسالت او دعوت کردند و برای امام صادق (علیهالسّلام) نماز خواندند و روزه گرفتند و حج گزاردند و برای او لبّیک گفتند و گفتند: لبّیک یا جعفر، لبّیک! این فرقه از فرقههای غالیاند که دَم از تشیّع میزدند و در بسیاری از ادّعاهایشان با
بزیعه مشترکاند.
ابوجعفر
محمّد بن علی شلمغانی، به ابن ابیالعزافر، معروف بود. فرقه عزافره یا
شَلمَغانیه، منسوب به این شخص است. او در ابتدا از بزرگان شیعه بود و انحرافی نداشت؛ امّا حسادت او نسبت به ابوالقاسم
حسین بن روح، باعث شد که ترک مذهب کند و به مذاهب مرتد درآید و فرقهای پدید آورد
[
با اعتقادات باطل
]
، از جمله این که خداوند، در هر انسانی به اندازه خودش حلول میکند.
گفتههای ناپذیرفتهای از او سر زد و باعث شد که شیعه از وی، اعلام برائت کنند و توقیعات فراوانی از
امام زمان (علیهالسلام)، به دست
ابوالقاسم بن روح، وکیل ایشان، درباره او صادر شد. در سال ۳۲۲ ق، سلطان
[
عبّاسی
]
او را دستگیر کرد و کشت و در بغداد به دار آویخت.
روایت شده است که
ابوجعفر بن ابیالعزافر، در نزد
بنیبسطام، وجههای داشت؛ چرا که شیخ ابوالقاسم، او را در نزد مردم، منزلت و اعتباری داده بود. از اینرو، وقتی مرتد شد، به نقل از شیخ ابوالقاسم، هر دروغ و کفری را برای بنیبسطام میگفت و بنیبسطام، از او قبول میکردند تا آن که خبر به ابوالقاسم رسید و سخنان او را انکار کرد و بنیبسطام را از شنیدن سخنان او نهی کرد و فرمود که او را لعنت کنند و از وی، بیزاری بجویند؛ امّا بنیبسطام، به نهی ابوالقاسم گوش نکردند و همچنان، به شَلمَغانی وفادار ماندند؛ چرا که به آنها میگفت: من، افشای سرّ کردم، در حالی که او از من قول گرفته بود تا رازپوشی کنم. از اینرو، مرا که از خاصّان او بودم، به دور شدن مجازات کرد؛ زیرا مسئله، مسئله بزرگی است و آن را جز
فرشته مقرّب یا پیامبر مُرسل یا مؤمن راستین، کسی بر نمیتابد. بدین ترتیب، عظمت و بزرگی قضیه را در دلِ آنان، تقویت میکرد.
شیخ ابوالقاسم به بنیبسطام نوشت که او و کسانی را که از سخنان او پیروی کنند و همچنان به او وفادار مانند، لعنت کنند و از ایشان اعلامِ برائت نمایند. چون این نامه به بنیبسطام رسید، موضوع را به شَلمَغانی گفتند. شَلمَغانی، سخت رنجید. سپس گفت: این سخن، باطنی عظیم دارد و آن، این است که لعنت، به معنای دور کردن است.
پس این که شیخ ابوالقاسم گفته است: خدا او را لعنت کند؛ یعنی خدا او را از عذاب و آتش، دور کند. حالا منزلت خود را شناختم. لذا گونههای خویش را به خاک مالید و گفت: بر شما باد پنهان داشتن این موضوع. اَحَدی نماند، مگر این که شیخ ابوالقاسم، درباره لعن ابوجعفر شَلمَغانی و برائت جُستن از او و هر کسی که نسبت به او تولّی داشته باشد و سخنش را بپسندد یا با او سخن گوید، چه رسد به این که از او پیروی کند، نامه نوشت. سپس توقیعی از جانب امام زمان (علیهالسّلام) در لعن او و برائت از وی و از کسی که پیروی و دنباله روی او کند و سخنش را بپسندد و با وجود آگاهی از این توقیع، همچنان دوستدار او باشد، صادر شد.
علّت قتل شلمغانی این بود که چون کار او و لعن کردن ابوالقاسم بر سرِ زبانها افتاد، بهطوری که دیگر نتوانست آن را توجیه کند، در مجلسی آکنده از سران شیعه گفت: «مرا با او گِرد آورید تا دستِ یکدیگر را بگیریم. اگر آتشی از آسمان بر او فرود نیامد که او را بسوزاند، همه آنچه او گفته، حقّ است». این خبر به راضی رسید؛ زیرا این مجلس در خانه
ابنمقله برگزار شده بود. راضی دستور داد شلمغانی را دستگیر کردند و فضل، او را کُشت.
ابوسابغه
شِمر بن ذیالجوشن عامری ضَبابی، پدرش
صحابی بود و خودش از
تابعیان است. او یکی از قاتلان اصلی امام حسین (علیهالسّلام) است. وی در آغاز، از رؤسای
هوازن و به شجاعت موصوف بود. او در جنگ صِفّین علی (علیهالسّلام) را همراهی کرد و سپس، در کوفه اقامت گزید و به روایتِ حدیث پرداخت تا آن که فاجعه قتل امام حسین (علیهالسّلام) پیش آمد و او
[
برای توجیه جنایت خود
]
اینگونه عذر و بهانه میآورد: این فرماندهان ما، به ما فرمانی دادند و ما هم نافرمانی ایشان، نکردیم که اگر آنان را نافرمانی میکردیم، از این شتران سرخ موی آبکِش، بدتر بودیم. شمر به دستِ طرفداران
مختار بن ابیعبیده ثقفی، کشته شد.
صائد هندی؛
کشّی، در مذمت و لعن او اخباری روایت کرده است، از جمله روایتی را که
بُرَید عَجَلی از امام صادق (علیهالسّلام) درباره مراد از آیه «آیا به شما خبر دهم که شیاطین بر چه کسی فرود میآیند؟ بر هر دروغگوی گنهکاری فرود میآیند»، روایت کرده است که امام (علیهالسّلام) فرمود: «آنان، هفت نفرند...» و صائد هندی را از جمله ایشان برشمرد.
ضَمَرة بن مَعبَد؛ ما به شرح حال شخصی به این نام، دست نیافتیم. در برخی نسخهها ضَمَرة بن سعید آمده است. او بعد از سال ۱۲۰ ق، درگذشته است؛ امّا روایت،
صراحت دارد به این که چهل روز بعد
[
از نفرین امام (علیهالسّلام)
]
، مُرده است. بعضی احتمال دادهاند که او ضَمَرة بن سَمَره باشد، چون این روایت، با تفاوتی در متن، در برخی کتبِ روایی آمده و در آنها «ضمرة بن سمره» گفته شده، امّا او نیز ناشناخته است.
محقّق شوشتری احتمال داده که او
ضمرة بن
سَمرة بن جُندب باشد که در پَستی به پدرش اقتدا کرده بود. به هر حال، این مرد، ناشناخته است.
عامر بن
طفیل بن مالک عامری، که در زمان جاهلیت، بزرگِ
بنیعامر بود و
کافر درگذشت. او هفتاد تن از قاریان صحابیپیامبر خدا را که ایشان در صفر سال چهارم هجری به سرکردگی
مُنذَر بن عمرو به
بِئر مَعونه فرستاده بود، به قتل رساند. همچنین خواست تا
پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) را در مسجد بکُشد. او و
اَربَد بن ربیعه به نزد پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) آمدند؛ امّا
اسلام نیاوردند و برگشتند. پیامبر خدا، هر دو را نفرین کرد.
عبد اللّه بن حُصَین اَزْدی، از
بُجیله بود. که روز عاشوری فرياد زد: اى حسين! آب را مى بينى كه همچون دلِ آسمان مى درخشد؟ به خدا سوگند كه حتّى يک قطره از آن نخواهيد نوشيد تا از تشنگى بميريد. امام حسين (عليه السلام) گفت: «بار خدايا! او را از تشنگى بكُش و هرگز نيامرزش».
حُمَید بن مُسلم مىگويد: به خدا سوگند، بعد از آن، در بيمارى او به عيادتش رفتم. به خدايى كه معبودى جز او نيست، سوگند، ديدمش كه
[
بیماری استسقا گرفته و
]
هر چه آب مىنوش، سيراب نمىشود و آبهايى را كه خورده است، بالا مىآورد و باز فرياد مىزند: تشنهام، تشنهام! و دوباره آب مىنوشد ؛ امّا سيراب نمىشود و آنچه نوشيده است، بالا مىآورد و از تشنگى مىسوزد، و پيوسته چنين بود تا آن كه مُرد.
عُتیبة بن
ابیلَهَب بن
عبدالمطّلب قرشیهاشمی، پسر عموی پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) است. پیامبر خدا، دختر خود
رقیّه را به همسری عتبه درآورد و خواهرش
امّکلثوم را هم به ازدواج عتیبة بن ابیلَهَب درآورد. چون
سوره تبّت (لَهَب) نازل شد، پدر عُتبه و عُتَیبه، ابولهب و مادرشان
امّجمیل به آنها گفتند: دختران محمّد را طلاق دهید. آن دو نیز پیش از آنکه با آنها عروسی کنند، طلاقشان دادند.
غالبا در مورد عُتبه، اشتباه رُخ میدهد. لذا برخی گفتهاند که عتبه در روز فتح مکّه، اسلام آورد و کسی که پیامبر خدا نفرینش کرد، عتیبه بود. بعضی هم عکسِ این را گفتهاند.
عروة بن یحیی بغدادی نخّاس دهقان، ظاهرا وکیل
[
امام
]
بوده است.
شیخ طوسی از او نام برده و گفته است: غالی و لعنت شده است و بر امامهادی (علیهالسّلام) دروغ بسیار میبست. بعضی احتمال دادهاند که او همان عروه وکیل قمی باشد.
علی بن حسکه حوار قمی، از غالیان بزرگ و لعنت شده در زمان
امام عسکری (علیهالسّلام) بود.
فضل بن شاذان، او را از دروغگویان مشهور برشمرده است. او در ادّعاهای باطل با
قاسم یقطینی شریک بود. بنابراین، به شرح حال قاسم نیز مراجعه شود.
عمر بن سعد ابیوقّاص مدنی، مقیم کوفه بود. عدّهای حدس زدهاند که وی در عهد پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) به دنیا آمده است.
یحیی بن معین، با قاطعیت گفته است که او در روز مرگ
عمر بن خطّاب، متولّد شد. بنابراین، کسانی که او را از صحابیان دانستهاند، اشتباه کردهاند.
عبیداللّه بن زیاد، او را به حکومت ری و هَمِدان گماشت؛ اما چون امام حسین (علیهالسّلام) به عراق آمد، ابنزیاد به او دستور داد که با چهار هزار تن از سپاهیانش به سوی ایشان بروند. عمر بن سعد، نپذیرفت. عبیداللّه به او گفت: اگر این کار را نکنی، تو را از مقامت بر کنار میسازم و خانهات را خراب میکنم. لذا عمر بن سعد، اطاعت کرد و به سوی امام حسین (علیهالسّلام) رفت و با ایشان جنگید تا او را به شهادت رساند. در سال ۶۷ ق، که مختار بر کوفه غلبه یافت، عمر بن سعد و پسرش حفص را کُشت.
عمر بن فَرُج رَخْجی، متوکّل، او را بر مدینه و مکّه گماشت. او آلابوطالب را از درخواست کردن از مردم، باز داشت و مردم را نیز از کمک و احسان به آنان منع کرد و اگر میشنید کسی به فردی از آلابوطالب، کمترین کمکی کرده است، او را مجازات و جریمه سنگین میکرد. عمر، از ندیمان متوکّل بود و به کینهتوزی با علی (علیهالسّلام) شهرت داشت. وی از جمله کسانی بود که متوکّل را از
علویان میترساند و بدگویی و اهانت نسبت به اسلاف آنان را که مردم، برایشان منزلت والایی در دین قائل بودند، در نظر متوکّل، نیکو جلوه میداد.
از او نقل شده است که گفت: متوکّل مرا برای تخریب قبر حسین فرستاد. من به آن جا رفتم و دستور دادم گاوها را بر قبرها بگذرانند. گاوها از روی همه قبرها گذشتند و چون به قبر حسین رسیدند، بر آن عبور نکردند. من خودم چوب را گرفتم و آن قدر به آنها زدم که چوب در دستم شکست؛ امّا به خدا سوگند، گاوها بر قبر او نگذشتند و آن را پایمال نکردند.
ابوعبداللّه
عمرو بن عاص بن
وائل بن هاشم بن سعید، از
بنیکعب بن لوی و مادرش نابغه دختر حرمله بود. او همان کسی است که قریش او را نزد
نجاشی فرستادند تا مسلمانان مهاجر
[
به حبشه
]
را تحویل آنان دهد و نجاشی، این کار را نکرد. وی در سال خیبر و بنا به قولی هم در صفر سال هشتم هجری، یک سال و چند ماه قبل از فتح مکّه، مسلمان شد. او از کارگزاران پیامبر خدا در عمّان بود و تا زمانی که پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) درگذشت، همچنان در این مقام بر جای ماند. وی از سوی
ابوبکر به حکومت شام تعیین شد و از طرف عمر بن خطّاب به حکومت فلسطین منصوب شد. عثمان نیز چهار سال او را بر فلسطین گماشت و سپس، برکنارش کرد. عثمان که کشته شد، عمرو به معاویه پیوست و از او پشتیبانی نمود. وی در جنگ صِفّین با معاویه شرکت کرد و جایگاهش در آن مشهور است. او یکی از دو حَکَم بود. بعدا
معاویه او را به مصر فرستاد و در سال ۴۳ ق، مُرد. زید بن ارقم، از پیامبر خدا روایت کرده است که فرمود: «هرگاه دیدید معاویه و عمرو بن عاص با هم گِرد آمدهاند، آن دو را از یکدیگر جدا کنید؛ زیرا این دو نفر، هرگز برای خیر گِرد هم نمیآیند».
فارِس بن
حاتم بن ماهویه قزوینی، از یاران
امامهادی (علیهالسّلام) بود. وی غالی و ملعون است و اندک حدیثی روایت کرده که نادر (بیاساس) است. مذهب او فاسد است. وی چند کتاب دارد که همگی آشفتهاند. او به دست یکی از یاران
امام عسکری (علیهالسّلام) به نام جُنید، در عسکر، کشته شد. در لعن بر او و امر به قتلش تاکید شده است؛ چرا که باعث فریب و گمراهی مردم شده بود.
محمّد بن حُصَین فِهری، معاصر امامهادی (علیهالسّلام) است. او ضعیف و لعنت شده است. در ضعف او همین بس که ادّعای مذهب فاسد داشت و این از روایت امامهادی (علیهالسّلام) پیداست.
با این حال، از برخی بزرگان تعجّب است که او را با
محمّد بن نصیر نُمَیری، یکی گرفتهاند، در صورتی که نه تنها دلیلی بر یکی بودن آنها وجود ندارد؛ بلکه دلیل بر خلاف آن وجود دارد.
قاسم بن حسن بن
علی بن یقطین، وابسته بنیاسد است. وی از یاران امامهادی (علیهالسّلام) بوده است. قمّیها گفتهاند که در مذهب او، زیاده روی است و متّهم به غلوّ است.
کشّی، در نکوهش و غلوّ و لعن او، اخباری روایت کرده است و از جمله، به اسنادش از احمد بن محمّد بن عیسی روایت کرده که: به ایشان (امام عسکری (علیهالسلام)) درباره قومی متکلّم نوشتم که احادیثی را میخوانند و آنها را به تو و پدرانت نسبت میدهند و در این احادیث، مطالب چِندِش آوری وجود دارد... و
[
آفریدن یا تدبیر و یا حجّیت
]
زمین را به عدّهای نسبت میدهند که میگویند از دوستداران شما هستند. یکی از اینان، شخصی است به نام
علی بن حَسَکه و دیگری
قاسم یقطینی است. از جمله سخنانشان این است که میگویند در آیه «اِنَّ الصَّلَوةَ تَنْهَی عَنِ الْفَحْشَآءِ وَ الْمُنکَرِ وَ لَذِکْرُ اللَّهِ اَکْبَرُ وَ اللَّهُ یَعْلَمُ مَا تَصْنَعُونَ»،
مراد از نماز، مردی است و سجود و رکوعی در کار نیست. مراد از زکات نیز، همان مرد است، نه چند درهم و دادن مقداری مال. همچنین، دیگر چیزها از واجبات و مستحبّات و معاصی را به همین صورتی که گفته شد، تاویل و توجیه میکنند. . . . امام (علیهالسّلام) نوشت: «اینها از دین ما نیست. پس از آنها دوری کن».
کسرا (خسرو)، لقب پادشاهان ایران بوده، چنانکه قیصر (سِزار)، لقب امپراتوران روم بود. مراد از کسرا در این حدیث،
یزدگرد سوم است. نسبش دانسته نیست. بعضی گفتهاند پور شهریار و نواده
خسرو پرویز بوده است. او سی و پنجمین پادشاه از
سلسله ساسانی بود که در سال ۶۳۲ م، بر تخت سلطنت نشست. مادرش زَنگی بود و چون در میان خاندان سلطنتی، کسی جز او نبود، ناچار، وی را انتخاب کردند. در دوره او مشکلات سختی ایجاد شد. عمر، در سال چهاردهم هجری، سپاهی سی هزار نفره به فرماندهی
سعد بن ابیوقّاص برای فتح ایران فرستاد و لشکر یزدگرد، شکست خورد و گریخت. خودش هم در سال ۳۱ ق، به دست آسیابانی کشته شد و با مرگ او، سلسله ساسانی منقرض شد.
مالک بن حوزه از
بنیتمیم بوده است.
در کتاب
المُصنَّف، (
ابن ابیشیبه) به نقل از وائل بن علقمه (كه شاهد امام حسين (عليهالسلام) در
کربلا بود آمده است: مردى آمد و گفت: آيا حسين در ميان شماست؟ حسين (عليهالسلام) فرمود: «تو كيستى؟». مرد گفت: بشارتت باد به آتش! حسين (عليهالسلام) فرمود: «نه، كه به پروردگارى آمرزنده و مهربان و مُطاع». حسين (عليهالسلام) فرمود: «تو كيستى؟». گفت: من پسر حُوَيزهام. حسين (عليهالسلام) گفت: «بار خدايا! او را در آتش بيفكن». همين كه رفت، اسبش رميد و پا در ركاب، واژگون گشت و تكّه تكّه شد و جز پايش كه هنوز در ركاب بود، چيزى از او باقى نماند.
مالک بن نسر؛ منابع، نام پدر او را به اختلاف، نسر، سیر، بشیر و نسیر ذکر کردهاند. او از
بنیبداء از
قبیله کِنْده بوده است.
خوارزمی در
مقتل الحسین نقل میکند: آنگاه
[
امام حسین (علیهالسّلام)
]
از جنگیدن ناتوان شد و در جای خود ایستاد. هر یک از سپاهیان دشمن که میآمد و به او میرسید، بر میگشت؛ چون دوست نداشت با دستان آلوده به خون حسین (علیهالسلام) خدا را دیدار کند، تا آنکه مردی از قبیله کِنْده به نام
مالک بن نسر، آمد و شمشیری بر سرِ ایشان فرود آورد. حسین (علیهالسّلام) به او فرمود: «
[
الهی که
]
با دستت نخوری و نیاشامی، و خدا، با ستمکاران، محشورت کند!»
ابوالفضل
جعفر بن محمّد بن
هارونالرشید، مادرش کنیز و نام او شجاع بود. متوکّل در سال ۲۰۷ ق، در ضمّ الصلح به دنیا آمد و در
سامرّا مقیم شد و پس از برادرش واثق، در سال ۲۳۲ ق، خلافت را غصب کرد. در همین سال، پسرش منتصر را به حکومت حرمین و یمن وطائف گماشت. در سال ۲۳۷ ق، دستور داد قبر امام حسین (علیهالسّلام) و منزلگاهها و خانههای پیرامون آن را خراب کنند و محلّ قبر را بذر بپاشند و آبیاری کنند و رفتن مردم به آنجا را ممنوع سازند. رئیس پاسبانان در آن ناحیه، جار زد که: پس از سه روز، هر کس را در نزد قبر حسین بیابیم، به سیاه چال میفرستیم. پس، هر کس در آن جا بود، گریخت و مردم از رفتن به زیارت قبر حسین (علیهالسّلام) خودداری ورزیدند و آن محل و پیرامونش کشت و زرع شد. متوکّل به سال ۲۴۷ ق، در چهل سالگی، به دست ترکها کشته شد. خلافت او چهارده سال و ده ماه و سه روز به درازا کشید.
إعلام الوری به نقل از
حسین بن محمّد آورده است: امير در بازگشتش از سراى خليفه به من گفت: امروز،
امیر المؤمنین، اين كسى را كه به او ابنالرضا مى گويند، بازداشت كرد و او را به على بن كركر سپرد. شنيدم كه
[
ابنالرضا
]
مىگفت: «من در نزد خداوند، از
ناقه صالح، ارجمندترم. «سه روز در سرايتان برخوردار شويد. اين وعدهاى نادروغ است»
و درباره
[
مقصودش از
]
آيه و آن جمله توضيحى نفرمود. اين چه معنا دارد؟ من گفتم: او بيم داده است. ببين پس از سه روز، چه خواهد شد. فرداى آن روز، خليفه امام (عليهالسلام) را آزاد كرد و از ايشان پوزش خواست و روز سوم، باغز و يغلون و تامش و گروهى ديگر بر خليفه شوريدند و او را كشتند و فرزندش منتصر را به خلافت نشاندند.
مُحَلّم بن جثّامه؛ اسمش یزید بن
قیس بن ربیعه کنانی لیثی و از یاران رسول خدا که مورد نفرین ایشان قرار گرفت، او از گروهی بود که پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) به سوی اِضم فرستاد. وی با
عامر بن اضبط اشجعی، علی رغم آنکه به وی تحیّت اسلامی گفت، (بخاطر کینه قدیمی) جنگید و او را کُشت. گفته شده آیه ۹۴
سوره نساء ، درباره او نازل شده و بنا به قولی درباره شخص دیگری نازل شده است.
ابوالقاسم
محمّد بن اشعث بن قیس کندی کوفی، مادرش، خواهر ابوبکر بود. صحابی بودن او صحّت ندارد. او یکی از فرماندهان لشکر
عمر بن سعد و نیز از فرماندهان و یاران
مصعب زبیر بود که در بیشتر جنگهای مُصعَب، او را همراهی کرد و در جنگ با
مختار ثقفی، فرمانده پیش قراولان سپاه مُصعَب بود. او چند روز پیش از کشته شدن مختار، کشته شد؛ زیرا گفته میشود که در سال ۶۶ یا ۶۷ ق، به قتل رسید.
محمّد بن بشیر معاصر
امام کاظم (علیهالسلام)، غالی و ملعون بود. چون امام کاظم (علیهالسّلام) درگذشت و
واقفیه در امامت او متوقّف شدند، محمّد بن بشیر آمد و ادّعا کرد که قائل به توقّف در موسی بن جعفر (امام کاظم) (علیهالسّلام) است و موسی (علیهالسّلام) در میان خلق، آشکار بود و همگی، او را میدیدند و برای اهل نور، نورانی دیده میشد و برای اهل کدورت، با کدورت و مانند خودشان در هیئت بشری با پوست و گوشت. سپس، از دید خلق در پرده شد؛ ولی همچنان در میان ایشان است. محمّد بن بشیر، پیروانی دارد که معتقدند امام کاظم (علیهالسّلام) وفات نیافته و در زندان هم نیست؛ بلکه غایب و پنهان شده و او همان مهدی قائم است و در زمان غیبتش، محمّد بن بشیر را جانشین خود بر امّت قرار داد و او را وصیّ خویش کرد و مُهر و پرچمش را به او داد. بنابراین، امامِ پس از او محمّد بن بشیر است. اینان میگویند که
امام رضا (علیهالسّلام) و هر یک از فرزندان او و فرزندان امام کاظم (علیهالسّلام) که ادّعای امامت کردهاند، بر باطل و دروغگویند. نیز اعتقاد دارند آنچه خداوند واجب ساخته، نمازهای پنجگانه و
روزه ماه
رمضان است. آنها
زکات و
حج و دیگر فرایض را انکار کردند و محرّمات و نوامیس و پسرکان را روا شمردند. همچنین به
تناسخ قائل شدند و گفتند آنچه مرد
[
از اموالش
]
در راه خدا وصیّت کند، متعلّق به
سمیع بن محمّد و اوصیای پس از اوست و در مسئله
تفویض، بر مذهب غالیان از
واقفیه بودند. سبب کشته شدن محمّد بن بشیر (که لعنت خدا بر او باد) آن است که او
شعبدهبازی و تردستی میکرد و نزد واقفیه وانمود میکرد که از توقّف کنندگان درباره امام رضا (علیهالسّلام) است و درباره امام کاظم (علیهالسّلام) قائل به
ربوبیّت بود و خودش را پیامبر میدانست. وی شمایلی (تندیسی) داشت که خود آن را ساخته و به صورتِ شخصی شبیه امام کاظم (علیهالسّلام) درآورده بود. روزی از روزها یکی از آن الواح شکست و از آن،
جیوه خارج شد و از کار افتاد و کار محمّد بن بشیر، دست خوش تردید شد و تعطیل و اباحیگری بر او نمایان گشت.
محمّد بن فرات کوفی، معاصر امام رضا (علیهالسّلام) و از راویان ضعیف است. وی کتابی دارد.
کشّی در مذمّت او روایاتی آورده است. از جمله این که: محمّد بن فرات، در عقیدهاش غلو میکرد و شرابخوار بود. امام رضا (علیهالسّلام) برایش جانماز و خرما فرستاد. محمّد گفت: برای این جانماز فرستاده است که بر آن، نماز بخوانم و مرا به آن تشویق کرده است و با فرستادن خرما، مرا از نبیذ، نهی کرده است.
مُرجِئه، یکی از فرقههای اسلامیاند که میگویند همه اهل قبله مؤمناند، و معتقدند که
خداوند متعال، عذاب کردن آنان در برابر گناهانشان را تا
روز قیامت، به تاخیر افکنده است، یا قائل به تاخیر عذاب صاحب
گناه کبیره تا روز قیامت هستند. مُرجئه، خود، بر چند گروهاند. گفته شده: مرجئه نامیده شدهاند چون مرتبه عمل را مؤخّر بر
نیّت و اعتقاد میدانند. گاهی اوقات، مُرجئه به کسی میگویند که مرتبه
امیر مؤمنان علی (علیهالسّلام) را مؤخّر بر دیگران میداند.
مروان بن
حَکَم بن ابیالعاص، پسر عموی عثمان، در مکّه یا طائف به دنیا آمد. چون زمانی که پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) پدرش را به طائف تبعید کرد، او با پدرش بود، لذا پیامبر خدا را ندید. پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) درباره پدرش فرمود: «وای بر امّت من از دست کسی که در پشتِ این مرد است!». عثمان، عموی خود و پسرش را به مدینه باز گرداند و مروان بن حَکَم، به دخالت در امور خلافت پرداخت. وی در هنگام دفاع از عثمان، زخم برداشت. او در جنگهای
جمل و
صفّین با امیر مؤمنان جنگید. وی در سال ۴۲ ق، حاکم مدینه شد. او همان کسی است که نگذاشت
امام مجتبی (علیهالسّلام) در کنار جدّش محمّد مصطفی (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) به خاک سپرده شود. وی پس از
یزید بن معاویه، نُه یا ده ماه بر مسلمانان، فرمانروایی کرد و در سال ۶۵ ق، به هلاکت رسید.
ابوالعباس احمد بن محمّد بنهارون،
مستعین بن معتصم بن رشید، در سال ۲۲۱ ق، به دنیا آمد و در سال ۲۴۸ ق، به هنگام مرگ برادر زاده اش منتصر، با او بیعت شد. در سال ۲۵۱ ق، میان معتز و مستعین، فتنههای بسیار و درگیریهای سخت درگرفت تا آن که مستعین، خود را در آغاز سال ۲۵۴ ق، خلع کرد و در همین سال مُرد. او نسبت به امام عسکری (علیهالسّلام) سختگیر بود. روایت شده است که
هثیم بن سبّابه و
محمّد بن عبد اللّه (که از شیعیان امام عسکری (علیهالسّلام) بودند) چون از تصمیم مستعین درباره انتقال دادن امام عسکری (علیهالسّلام) به کوفه مطّلع شدند، پریشان گشتند و به ایشان نوشتند: خداوند، ما را فدای تو کند! به ما خبری رسیده است که ما را نگران و غمناک و بیطاقت کرده است. امام (علیهالسّلام) در جوابشان نوشت که تا سه روز دیگر، در کار شما، گشایش حاصل خواهد شد.
مَصقَلَة بن هُبَیره شیبانی، از یاران امام علی (علیهالسّلام) و نماینده
ابنعبّاس و حاکم اردشیر درّه بود. بنابراین، کارگزارِ غیر مستقیم امام (علیهالسّلام) بوده است. در سال ۳۸ ق، هنگامی که
مِعقَل بن قیس، بر شورشیان مرتد
بنیناجیه، پیروز شد و آنها را به اسارت گرفت، مَصقَله با پول
بیتالمال اسیران را خرید و آزاد کرد و بعد هم نتوانست پول آن را به بیتالمال برگرداند. علاوه بر این، او از اموال بیتالمال به نزدیکان و خویشاوندانش بذل و بخشش میکرد و آنچه را هم بر عهده آنان بود، میبخشود. لذا،
امام علی (علیهالسّلام) او را فرا خواند و نسبت به دخل و تصرّف نامشروع در بیتالمال مسلمانان و تلف کردن داراییها از او انتقاد کرد و فرمان داد تا اموالی را که برای آزاد کردن اسیران از بیتالمال برداشته است، باز گردانَد. این برخورد، بر مَصقَله گران آمد؛ زیرا قبلاً داد و دهشهای عثمان از بیتالمال را دیده بود و گمان نمیکرد که امام (علیهالسّلام) با او چنین شدید برخورد کند؛ بلکه انتظار عفوِ امام (علیهالسّلام) را داشت؛ امّا چون به آرزویش نرسید، فرار کرد و به معاویه پیوست. امام (علیهالسّلام) درباره او فرمود: «رفتاری آقامَنِشانه کرد و فراری برده وار!».
مَصقَله، در حکومت معاویه عهدهدار مناصبی شد و زمانی که معاویه خواست
حجر بن عدی را بُکشد، علیه او شهادت داد.
معاویة بن
صخر بن حرب بن
امیّة بن عبد شمس بن
عبد مناف قرشی اموی، مادرش
هند، دختر
عُتبة بن ربیعة بن عبد شمس، همان زن جگرخواری است که جسد
حمزه، عموی پیامبر خدا را به دندان گَزید. وی ۲۵ سال پیش از هجرت به دنیا آمد و همراه پدرش ابوسفیان، بارها با پیامبر خدا جنگید و سرانجام، در سال
فتح مکّه در سال هشتم هجری، به همراه پدرش
[
ابوسفیان
]
و برادرش یزید و مادرش
[
هند
]
اسلام آوردند. عمر، او را بر حکومت شام گماشت و همچنان در این مقام بود تا آنکه عثمان، کشته شد و او خواهان خون وی از امیر مؤمنان علی (علیهالسّلام) شد و با آن ایشان جنگید و پرچم دشمنی با علی (علیهالسّلام) را برافراشت و لعنت فرستادن به آن بزرگوار را در میان مردم، رواج داد. از
پیامبر خدا و
امامام معصوم (علیهمالسّلام) درباره معاویه و پدرش نکوهشها و لعنتها وارد شده است. معاویه، در ۸۵ سالگی مُرد.
مُعَمّر بن خیثم (خثیم)، از یاران
امام صادق (علیهالسّلام) و از راویان ضعیف است. او از داعیان زید بود.
در نکوهش و پلیدی و دروغگویی او روایت شده است که
امام باقر (علیهالسّلام) به او فرمود: «کنیهات چیست؟». گفت: هنوز، کنیهای انتخاب نکردهام، نه فرزندی دارم، نه زنی و نه کنیزی... و گفت:
[
به دلیل
]
حدیثی که از علی (علیهالسّلام) به ما رسیده است. امام باقر (علیهالسّلام) فرمود: «چه حدیثی؟». گفت: از علی (علیهالسّلام) به ما رسیده است که هر کس زن نداشته باشد و برای خود کنیه برگزیند، او ابوجَعْر (جعر، سرگین غلتان) است. امام باقر (علیهالسّلام) فرمود: «مَسخَت باد! چنین حدیثی از علی (علیهالسّلام) نیست. ما بر فرزندان خود، در همان خردسالی کنیه میگذاریم».
حسن بن موسی نوبختی مینویسد:
معمّریه فرقهایاند که (نعوذباللّه) میگویند: جعفر بن محمّد (امام صادق علیه السلام) خداست و خدا، در واقع نوری است که وارد بدن اوصیا میشود و در آنها حلول میکند، و این نور در جعفر بود و سپس، از او خارج شد و به
معمّر درآمد و ابوالخطّاب، از فرشتگان شد. پس معمّر، خداست.
ابنلبان مُعمّر را فرا خواند و گفت: او خداست، و برایش نماز خواند و روزه گرفت و همه شهوات را، از
حلال و
حرام، روا ساخت. در نزد او هیچ چیز حرام نیست. پس این فرقه از فرقههای غالی است و لاف
تشیّع میزند.
مُغیرة بن اخنس بن شریق ثقفی، از یاران پیامبر، و هم پیمان
بنیزهره بود. وی در «
یوم الدّار (روزی که مردم به خانه عثمان، هجوم بردند و او را کُشتند)» با عثمان کشته شد.
نام او
مُغَیرة بن سعید عِجلی، ملقّب به ابتر است. او به امام باقر (علیهالسّلام) دروغ میبست. امام صادق (علیهالسّلام) فرمود: «مغیرة بن سعید (که خدایش لعنت کند)، در کتابهای اصحاب پدرم، احادیثی را وارد میکرد که پدرم آنها را نگفته بود».
فرقه بَتَریه، از
زیدیه منسوب به این شخص است. این فرقه، امامت امام صادق (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) را منکر بودند و میگفتند: بعد از امام باقر (علیهالسّلام) امامت درنسل علی بن ابیطالب (علیهالسّلام) نیست و امامت در مُغیرة بن سعید است تا زمان خروج مهدی (علیهالسّلام) که از نظر آنان، محمّد بن عبداللّه بن حسن است. او زنده است و نمُرده و کشته هم نشده است. این فرقه را به نام مغیرة بن سعید، «
مغیریّه» نیز نامیدهاند. او، ادّعای
نبوت کرد و حرامها را حلال شمرد.
مُغَیرة بن عاص؛ در
تفسیر قمّی روايت شده است كه مُغيرة بن عاص، مردى چپ دست بود و در راهَش به
اُحُد، سه پاره سنگ برداشت و گفت: با اينها محمّد را مىكُشم. چون در جنگ حاضر شد، چشمش به پيامبر خدا افتاد كه شمشير در دستش بود. سنگى به سوى ايشان انداخت كه به ايشان اصابت كرد و شمشير از دستش افتاد. گفت: به لات و عزّا سوگند كه او را كُشتم! امير مؤمنان فرمود: «دروغ مىگويد لعنت خدا بر او باد!». مغيره سنگ ديگرى به طرف پيامبر (صلىاللهعليهوآله) پرتاب كرد كه به پيشانى ايشان خورد. پيامبر خدا گفت: «بار خدايا! او را سرگردان نما». پس، چون مردم پراكنده شدند، مغيره، سرگردان مانده بود.
عمّار بن یاسر، خود را به او رساند و وى را كُشت.
مُلوک چهارگانه عبارتاند از: چهار فرزند
مَعدیکَرِب بن ولیعة بن
شُرَحبیل بن معاویة بن حجر. به آنان، مُلوک گفتهاند، چون هر یک از آنان، مالک و حاکم وادیای در یمن بودند. آنان تصمیم گرفتند
حجر الاسود را به
صنعا بَبرند تا عرب را از
حجّ بیت الله الحرام به آن جا بِکشانند. بدین منظور رهسپار
مکّه شدند. کَنانه با
فِهر بن
مالک بن نضر، هم داستان شدند و به رویارویی مُلوک رفتند و با آنان جنگیدند. مُلوک چهارگانه، همراه
اشعث بن قیس به نزد پیامبر خدا رفتند و اسلام آوردند. سپس، مرتد شدند و در
جنگ نجیر (دژی است در یمن، نزدیک
حضرموت)، در ایّام ابوبکر، در سال شانزدهم هجری، کشته شدند.
البدایة والنهایة به نقل از
محمّد بن اسحاق مینویسد: چون
قریش ديدند كه ياران پيامبر خدا به كشورى (
حبشه) رفتهاند و در آن جا در امنيت و آرامش به سر مىبرند و
نجاشی، از استرداد پناهندگان به ايشان خوددارى كرد و
عمر، اسلام آورد و او و
حمزه، در كنار پيامبر خدا و يارانش قرار گرفتند و اسلام، اندک اندک، در ميان قبايل گسترش مىيابد، گِرد هم آمدند و تصميم گرفتند پيمان نامهاى بنويسند و در آن، بر ضدّ
بنیهاشم و
بنیعبدالمطّلب، با يكديگر هم پيمان شوند كه به آنها زن ندهند و از آنها زن نگيرند و چيزى به آنها نفروشند و چيزى از آنها نخرند. پس، مكتوبى نوشتند و بر سرِ آن با يكديگر هم پيمان شدند و سپس، براى تأكيد بر هم پيمانى خود، آن را درون كعبه آويختند. نويسنده پيماننامه،
منصور بن عکرمة بن
عامر بن هاشم بن
عبدمناف بن عبدالدار بن
قُصَی بود. و به قولى،
نضر بن حارث [
كاتب آن
]
بود و پيامبر خدا نفرينش كرد و بعضى انگشتانش فلج شد.
ابومحمّد
موسی بن محمّد مهدی بن منصور، مادرش خیزران
امّ وَلَد بود. موسی از خلفای عبّاسی بود. روایت شده است که امام کاظم (علیهالسّلام) را تهدید به قتل کرد و گفت: خدا مرا بکشد اگر او را زنده بدارم!
علی بن یقطین، این سخن را به امام کاظم (علیهالسّلام) رساند. ایشان با خانوادهاش مشورت کرد و موسی بن مهدی را نفرین کرد. خلافت او یک سال و یک ماه و ۲۳ روز به طول انجامید. در سال ۱۷۰ ق، در ۲۳ سالگی، مُرد.
نوفل بن خُوَیلِد بن
اسد بن عبدالعزّی بن قُصَی، از سرسختترین دشمنان پیامبر خدا بود. قریش، او را بزرگ میدانستند و او را فرمان میبُردند. وی در بدر، شرکت کرد. پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) او را نفرین کرد. او به دست علی بن ابیطالب (علیهالسّلام) در حال
شرک، کشته شد. امام (علیهالسّلام) بر نوفل ضربتی زد و پایش را قطع کرد. نوفل گفت: تو را به حقّ خویشاوندی سوگند میدهم! علی (علیهالسّلام) فرمود: «خداوند، هر گونه خویشاوندی نَسَبی و سببی را قطع کرد، مگر آن که پیرو محمّد (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) باشد» آنگاه، ضربتی دیگر، فرود آورد و نوفل جان داد.
واقفیه معتقد بودند که امام کاظم (علیهالسّلام) نمُرده و زنده است و نمیمیرد تا آنکه بر شرق و غرب زمین، حاکم شود و سرتاسر آن را همچنان که از ستم آکنده شده، از عدل و داد آکنده سازد و او همان مهدیِ قائم است. بعضی از واقفیه میگویند: او همان قائم است؛ امّا مُرده و
امامت به کس دیگری نمیرسد تا آن که او باز گردد؛ امّا در زمان قیامش
رجعت میکند و زمین را که از ستم آکنده شده، از عدالت، آکنده میسازد. بعضی کشته شدن او را منکرند و میگویند: مُرده و خدا او را به نزد خویش، بالا برده و زمان فرا رسیدن قیامش، او را باز میگردانَد. همه اینها را واقفیه میگویند؛ چون در امام کاظم (علیهالسّلام) توقّف کردهاند و او را امام قائم میدانند و بعد از او به هیچ امامی باور ندارند. بعضی مخالفان ایشان که به امامت
امام رضا (علیهالسّلام) معتقدند، واقفیه را «
ممطوره» نامیدهاند که این نام بر آنان، غلبه یافت و شیوع پیدا کرد.
ابووَهْب
ولید بن عُقبة بن
ابیمُعیط بن ابیعمرو بن
امیّة بن
عبد شمس بن عبد مناف، مصاحبتش با پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) اندک بود و روایتِ کمی نیز دارد که خود، بر فاسق بودن او صراحت دارند. پدرش در
جنگ بدر، اسیر و کشته شد.
بر
شراب خوردن او گواهی دادند و
پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) دستور داد تا بر او حد بزنند. او در زمان پیامبر خدا، با
عمرو بن عاص، شراب خوردند و در حال مستی، شروع به آواز خوانی کردند. مراد از «فاسق» در دو جای
قرآن اوست. او برادر مادری عثمان بود و در روز فتح مکّه اسلام آورد. پیامبر خدا، او را برای جمعآوری
زکات، به میان
بنیمُصطَلَق فرستاد و
آیه نبا در همین خصوص، نازل شد. وی، کارگزار عثمان در کوفه بود. پس از کشته شدن برادرش عثمان، در جزیره کنارهگیری اختیار کرد و به طرفداری از هیچ یک از دو گروه، نجنگید.
یزید بن حجّیه تمیمی، از یاران علی (علیهالسّلام) بود و در جنگهای جمل و صِفّین و نهروان، ایشان را همراهی کرد. امام (علیهالسّلام) او را یکی از شاهدان در قضیه
حکمیت، قرار داد. سپس، او را بر ری و دَستَبی گماشت. یزید، از اموال این دو جا دزدید؛ یعنی سی هزار درهم از بیتالمال برداشت و چون امام علی (علیهالسّلام) آنها را از او مطالبه نمود، انکار کرد. امام (علیهالسّلام) او را زندانی کرد؛ امّا یزید از زندان گریخت و با شمارِ بسیاری از قوم و قبیلهاش به معاویه پیوست. وی، زمانی که معاویه میخواست
حُجر بن عَدی را بکُشد، علیه او شهادت داد.
الغارات درباره يزيد بن حُجَيّه مینویسد: او همچنين شعرى در نكوهش على (عليهالسلام) گفت و در آن خود را از دشمنان او خواند. خبر به على (عليهالسلام) رسيد . او را نفرين كرد و به يارانش فرمود: «دستانتان را بلند كنيد و او را نفرين نماييد». پس على عليه السلام او را نفرين كرد و يارانش آمين گفتند.
ابو صَلْت تَیمی مىگويد كه على عليه السلام
[
در دعايش
]
گفت: «بار خدايا! يزيد بن حُجَيّه با اموال مسلمانان گريخت و به گروه نابه كار پيوست. پس مكر و نيرنگ او را از ما بگردان و سزاى ستمكاران به او بده».
حدیثنت، برگرفته از مقاله «نفرین شدگان توسط اهل بیت» تاریخ بازیابی۱۳۹۹/۱/۸.