کرامات امام کاظم
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
کلیدواژه: امام کاظم علیهالسلام،
کرامات.
پرسش: کرامات امام کاظم ـ علیهالسلام ـ و امور خارقالعاده که در زندگی آن حضرت و پیروانش رخ داده است، نمونههایی را بیان کنید؟
پاسخ:
امام کاظم ـ علیهالسلام ـ در سال ۱۲۸ هـ ق در ابواء ـ نام منزلی بین
مکه و
مدینه ـ متولد شد و در
بغداد در ۲۵ رجب سال ۱۸۳ در سن پنجاه و پنج سالگی در زندان سندی بن شاهک
رحلت نموده و مادرش
امولد یا
حمیده بربریه بوده است.
بنابراین ایشان ۳۵ سال پس از درگذشت پدر بزرگوارش
امامت کردند.
کنیه آن حضرت ابوابراهیم، ابوالحسن و ابوعلی، و شهرتش عبد صالح و معروف به
کاظم بوده است.
اما
معجزات آن امام بسیار زیاد بوده که از باب:
آب دریا را اگر نتوان کشید
پس به قدر تشنگی باید چشید
فقط به چند نمونه از آنها اشاره میشود:
از علی بن یقطین نقل شده که
هارون مردی را طلب کرد که بهوسیله او امر
موسی بن جعفر ـ علیهالسلام ـ را
باطل کند و در مجلس او را وامانده و خجل کند، مرد افسونگری را آوردند و چون سفره گستردند، سحری در نانها اعمال کرد که هرچه آن جناب (امام کاظم علیهالسلام) میخواست نانی بردارد، از جلویش میپرید و هارون از خوشی و
خنده به اهتزاز درآمد. حضرت بدون معطلی سر بلند کرد و به صورت شیری که به پردهای نقش بسته بود، فرمود: ای
شیر!
دشمن خدا را بگیر. عکس مانند بزرگترین درندگان شد و افسونگر را درید. هارون و یارانش
غش کرده، افتادند و از هول آن منظره
عقل از سرشان پرواز کرد؛ چون به هوش آمدند، هارون به حضرت گفت: تو را به حقی که من بر تو دارم، دستور بده دوباره این صورت آنچه را خورد برگرداند، حضرت فرمود: اگر عصای موسی ریسمانها و عصاهای
ساحران را که بلعید برگرداند، او هم این مرد را برمیگرداند.
از
زکریا بن آدم نقل شده که حضرت
امام رضا ـ علیهالسلام ـ فرمود: پدرم از کسانی بود که در
گهواره سخن میگفت.
یعقوب سراج گفت: حضور
حضرت صادق ـ علیهالسلام ـ شرفیاب شده، دیدم آن حضرت کنار گهواره ابوالحسن
موسی ـ علیهالسلام ـ (
امام کاظم) ایستاده و مدتی با کودک خود رازهایی میگفت. من نشستم تا حضرت از رازهای نهانی فارغ شده، آنگاه به احترام حضرت از جا برخاستم، به من فرمود: نزدیک مولای خود بیا و بر او
سلام کن؛ من به دستور حضرت نزدیک رفته عرض سلام کردم، کودک گهواره که بر پیران
عالم استادی توانا بود، سلام مرا به زبان فصیحی پاسخ داد و فرمود: هماکنون به خانه برو و نام دخترت، که دیروز نامگذاری کردهای، تغییر بده؛ زیرا آن نامی است که خدا
دوست نمیدارد. آری چنان بود، دختری داشتم و او را حمیرا نامیده بودم. حضرت
صادق ـ علیهالسلام ـ فرمود: فرمان فرزندم را به کار بند که
نجات در آن است.
عبدالله افطح (برادر امام
کاظم علیهالسلام) در امر امامت با حضرت کاظم ـ علیهالسلام ـ
منازعه کرد و حضرت آتشی افروخت و ساعتی در وسط آن نشست و با مردم سخن گفت؛ سپس برخاست و به عبدالله فرمود: اگر تو هم امامی، چنین کن و از
آتش بیرون آمد.
از ابراهیم بن سعید روایت شده که گفت: تعدادی از درندگان را در
حجره حضرت
موسی بن جعفر ـ علیهالسلام ـ کردند که آن حضرت را بخورند؛ پس آن درندگان برای حضرت متواضع شدند و دُم جنباندند و حضرت را به امامت خوانده و از شر
هارون الرشید برای او به خدا پناه بردند؛ چون این خبر به هارون رسید، حضرت را آزاد کرده، گفت: میترسم من و مردم و اطرافیانم را شیفته خود کند.
رافعی گوید: پسرعمویی داشتم به نام حسن بن عبدالله که مردی منزوی و از همه مردم معاصرش پارساتر بود و گاهی از اوقات طوری با سلطان روبهرو میشد که او را
امر به معروف و
نهی از منکر میکرد. روزی به مسجد وارد شده، در آنجا حضرت ابوالحسن موسی ـ علیهالسلام ـ نیز تشریف داشت، حضرت به او اشاره کرده، چون نزدیک آمد، فرمود: ای ابوعلی! چقدر این رویهای که برای خودت انتخاب نمودی مورد علاقه من است و مرا مسرور میکند. لیکن باید بگویم معرفتت کم است. بهتر آن است درصدد معرفت برآیی. عرض کرد: فدای تو،
معرفت چیست؟ فرمود:
فقه بیاموز و
حدیث فراگیر. عرض کرد: از چه کسی؟ فرمود: از فقهای
مدینه. آنگاه آنچه فراگرفتهای به من عرضه دار تا
صحت و نادرستی آن را برایت بیان کنم.
پسر عموی من طبق دستور حضرت به فراگرفتن فقه و حدیث پرداخت و تقریراتی را که یاد گرفته و نوشته بود حضور حضرت عرضه داشت، حضرت همه را از درجه اعتبار ساقط کرد و خط بطلان بر آنها کشید و فرمود: باز هم درصدد معرفت برآی. نامبرده که مردی
متدین بود و نمیخواست هیچ دقیقه از دقایق
دین را نابود گذارد، همواره همراه موسی بن جعفر ـ علیهالسلام ـ بوده و از آن حضرت دور نمیشد، تا آنکه روزی حضرت به خارج شهر تشریف میبرد، در راه با آن جناب ملاقات کرد؛ عرض کرد: فدای شما اینکه در پیشگاه خدا
حجت بر شما تمام میکنم که باید مرا بدانچه معرفت آن واجب است، راهنمایی فرمایی. حضرت ـ علیهالسلام ـ حقوق امیرالمؤمنین ـ علیهالسلام ـ و آنچه را که باید به آن شناخت پیدا کرد و نیز حقوق
حسن و
حسین و
محمد بن علی و
جعفر بن محمد و امامت آنها را بیان فرمود و ساکت ماند. وی پرسید: امروز پیشوای مردم کیست؟ فرمود: اگر او را به تو معرفی کنم از من میپذیری؟ عرض کرد: آری. فرمود: امام بر
حق و پیشوای خلق، امروز منم. عرض کرد: برای ادعای خود دلیلی هم دارید؟ فرمود: نزدیک فلان درخت رفته، بگو موسی بن جعفر ـ علیهالسلام ـ میگوید: نزدیک ما بیا. وی پیام حضرت را به
درخت رسانید؛ بلافاصله زمین را شکافته، خدمت حضرت رسید؛ حضرت باز اشاره کرده به محل اول خود بازگشت.
کلینی از عبدالله بن مغیره نقل میکند: که
حضرت کاظم ـ علیهالسلام ـ در منا با زنی برخورد نمود، که برای گاوش که مرده بود
گریه میکرد و کودکانش هم اطرافش میگریستند. پرسید: چرا گریه میکنی؟ گفت: بچههای یتیمی دارم و گاوی داشتم که
زندگی خود و بچههایم از آن اداره میشد و اکنون مرده و با این بچهها، درمانده و بیچاره شدم. فرمود: میخواهی آن را زنده کنم؟ گفت: آری. حضرت کناری رفت و دو رکعت
نماز گذاشت و اندکی دست بلند کرد و لبهای مبارکش را حرکت داد و برخاست صدایی به
گاو زد و با سر چوب به آن اشاره کرد ـ یا پای خود را به آن زد ـ گاو حرکت کرد و ایستاد.
از اعمش نقل شده که گفت: دیدم حضرت امام کاظم ـ علیهالسلام ـ نزد
هارون بود و هارون در مقابل او
خضوع میکرد؛ عیسی بن زیاد گفت: ای
امیرالمؤمنین - هارون - چرا برای او
خضوع میکردی؟ گفت: دیدم پشت سر او یک
افعی دهن باز کرده و میگوید: مطیعانه جواب او را بده، وگرنه تو را میبلعم.
از بنان بن نافع نقل شده که پدرم را با زنها در موسم ـ یکی از مجامع حجاج در
مکه یا
منا یا
عرفات ـ گذاشتم و به طرف حضرت موسی بن جعفر ـ علیهالسلام ـ رفتم و چون به او نزدیک شدم و خواستم سلام کنم، رو به من کرد و فرمود: ای پسر نافع حَجَّت قبول شد، خدا در مصیبت
پدر اَجرت دهد که در این ساعت خدا
روح او را گرفت، برگرد و به تجهیزات او بپرداز. از این سخن متحیر شدم؛ زیرا هیچ مرضی نداشت که من آمدم. فرمود: ای نافع مگر به ما
ایمان نداری، برگشتم دیدم زنها به صورت میزنند. گفتم: چه چیز است؟ گفتند: پدرت از دنیا رفته است.
شیخ اربلی از شقیق بلخی روایت کرده که در سالی به
حج میرفتم، به
قادسیه که رسیدم، مردم بسیاری را دیدم که با زینت و
اموال بودند. چشمم به جوان خوشرویی که ضعیف و گندمگون بود، افتاد که جامهای پشمینه به تن و نعلین به پا از مردم کناره گرفته بود. با خود گفتم: حتماً این از
صوفیه است و میخواهد بزرگی خویش را بر دیگران ثابت کند، جلو رفتم تا او را سرزنش کنم؛ چون نزدیکتر رفتم، به من گفت: یا شقیق «اجتنبوا کثیراً من الظن ان بَعض الظن اثم»
این را گفت و رفت. با خود گفتم: این امر عظیمی بود که از نهان من خبر داد، حتماً از عبد صالح خدا است بروم از او معذرتخواهی کنم. هرچه گشتم، او را نیافتم تا به منزل واقصه رسیدم که آن بزرگوار را در حال نماز دیدم با
خشوع و اشک و انابه به جلو رفتم تا از او حلالیت بطلبم. فرمود: یا شقیق «و انّی لغفّار لمن تاب و امن و عمل صالحاً ثم اهتدی»
این را گفت و رفت. من هم به دنبالش رفتم؛ زیرا دوباره از
باطن من خبر داد؛ پس او را ندیدم تا اینکه در زباله (نام منزلی است) دیدم آن جوان ظرف آبی لب چاه در دست دارد که آب بکشد، که ناگاه ظرف از دستش به چاه افتاد، نگاه کردم دیدم سر به
آسمان بلند کرد و گفت: «انت ربی اذا ظئمتُ الی الماء و قوتی اذا اردت طعاماً»؛ یعنی تویی سیرابی من، هرگاه
تشنه میشوم بهسوی
آب و تو قوت منی هر وقت که اراده کنم
طعام را». پس گفت خدای من و سید من، من غیر از این ظرف ندارم از من مگیر او را.
شقیق گوید: به خدا دیدم که
آب چاه جوشید و بالا آمد و آن جوان دست به جانب آب برد و ظرف را گرفت و پر از آب کرد و
وضو گرفت... پس من به شخصی گفتم: این جوان کیست؟ گفت:
موسی بن جعفر ـ علیهالسلام ـ است.
سایت اندیشه قم