مادر امام زمان
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
کلیدواژه: مادر امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف.
پرسش: آیا مادر امام زمان ـ عجلاللهتعالیفرجهالشریف ـ نوه پادشاه روم بوده است؟
پاسخ: بنا به نقل
احادیث و تواریخ، نام اصلی
مادر امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف ـ "ملیکه" بوده، که از طرف پدر، دختر یشوعا فرزند قیصر روم، و از طرف مادر از نوادگان شمعون بن حمون بن صفا، وصی عیسی ـ علیهالسلام ـ است".
در کتاب
غیبت شیخ طوسی از بشر بن سلیمان بردهفروش که از فرزندان ابوایوب انصاری و یکی از شیعیان مخلص حضرت
امام هادی علیهالسلام و
امام حسن عسکری علیهالسلام است و در سامره همسایه حضرت بود،
روایت کرده که گفت:
روزی کافور غلام امام علی النقی ـ علیهالسلام ـ نزد من آمد و مرا احضار کرد، چون خدمت حضرت رسیدم فرمود: ای بشر! تو از اولاد
انصار هستی، دوستی شما نسبت بما
اهل بیت پیوسته میان شما برقرار است؛ بهطوریکه فرزندان شما آن را به
ارث میبرند و شما مورد وثوق ما میباشید. میخواهم تو را در مقام
دوستی با ما فضیلتی دهم و این رازی که با تو در میان میگذارم بر سایر شیعیان پیشی میگیری. سپس نامه پاکیزهای به خط و
زبان رومی مرقوم فرمود و سر آن را با خاتم مبارک مهر نمود و کیسه زردی که دویست و بیست اشرفی در آن بود بیرون آورد و فرمود: این را گرفته به بغداد میروی و صبح فلان روز در سر پل فرات حضور مییابی. چون کشتی حامل اسیران نزدیک شد، و اسیران را دیدی، میبینی بیشتر مشتریان، فرستادگان اشراف
بنیعباس و قلیلی از جوانان
عرب میباشند. در این موقع مواظب شخصی بنام "عمر بن زید" بردهفروش باش که کنیزی را به اوصافی مخصوص که از جمله دو لباس حریر پوشیده و خود را از معرض فروش و دسترس مشتریان حفظ میکند، به مشتریان عرضه میدارد.
در این وقت صدای ناله او را به زبان رومی از پس پرده رقیقی میشنوی که بر
اسارت و هتک احترام خود مینالد، یکی از مشتریان به عمر بن زید خواهد گفت عفت این کنیز رغبت مرا به وی جلب نموده، او را به سیصد دینار به من بفروش! کنیزک به
زبان عربی میگوید: اگر تو [[|حضرت سلیمان]] و دارای حشمت او باشی، من به تو رغبت ندارم، بیهوده مال خود را تلف مکن! فروشنده میگوید: پس چاره چیست؟ من ناگزیرم تو را بفروشم. کنیزک میگوید: چرا شتاب میکنی؟ بگذار خریداری پیدا شود که
قلب من به او و وفا و
امانت وی آرام گیرد.
در این هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل نامه لطیفی هستم که یکی از اشراف به خط و زبان رومی نوشته و کرم و وفا و شرافت و امانت خود را در آن شرح داده است. نامه را به کنیزک نشان بده تا درباره نویسنده آن بیندیشد.
اگر به وی مایل گردید و تو نیز راضی شدی، من به وکالت او، کنیزک را میخرم.
بشر بن سلیمان میگوید: آنچه امام علی نقی ـ علیهالسلام ـ فرموده بود، امتثال نمودم.
چون نگاه کنیزک به نامه حضرت افتاد، سخت گریست، سپس رو به عمر بن زید کرد و گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش و سوگند یاد نمود که اگر از فروش او به صاحب وی امتناع کند، خود را هلاک خواهد کرد، من در تعیین قیمت او با فروشنده گفتوگوی بسیار کردم تا به همان مبلغ که
امام به من داده بود، راضی شد.
من هم پول را به وی
تسلیم نمودم و با کنیزک که خندان و شادان بود به محلی که در بغداد اجاره کرده بودم، آمدیم. در آن حال با بیقراری زیاد نامه امام را از جیب بیرون آورده میبوسید و روی دیدگان و مژگان خود مینهاد و بر بدن و صورت میکشید.
من گفتم: عجبا! نامهای را میبوسی که نویسنده آن را نمیشناسی! گفت: من ملیکه دختر یشوعا پسر قیصر روم هستم، مادرم از فرزندان حواریین است و نسبم به شمعون وصی
حضرت عیسی علیهالسلام میرسد، بگذار داستان عجیب خود را برایت نقل کنم.
جد من قیصر میخواست مرا که سیزده سال بیشتر نداشتم، برای پسر برادرش تزویج کند. سیصد نفر از رهبانان و قسیسین نصاری از دودمان حواریین عیسی بن مریم ـ علیهالسلام ـ و هفتصد نفر از اعیان و اشراف و چهار هزار نفر از امراء و فرماندهان و سران لشکر و بزرگان مملکت را جمع نمود. آنگاه تختی آراسته به انواع جواهرات را روی چهل پایه نصب کرد؛ چون پسر برادرش را روی آن نشانید و صلیبها را بیرون آورد و اسقفها پیش روی او قرار گرفتند و سفرهای انجیلها را گشودند، ناگهان صلیبها از بلندی به روی
زمین فرو ریخت و پایههای تخت در هم شکست.
پسر عمویم با حالت بیهوشی از بالای تخت بر روی زمین افتاده و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و سخت لرزیدند.
بزرگ اسقفها چون این را دید، رو به جدم کرد و گفت: پادشاها! ما را از مشاهده این اوضاع منحوس که نشانه زوال
دین مسیح و مذهب پادشاهی است، معاف بدار! جدم نیز اوضاع را به فال بد گرفت، با این حال به اسقفها دستور داد تا پایههای تخت را استوار کنند و صلیبها را دوباره برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هر طور هست این دختر را به وی تزویج نمایم، باشد که با این وصلت میمون نحوست آن برطرف گردد. چون دستور او را عملی کردند، آنچه بار نخست روی داده بود تجدید شد. مردم پراکنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرمسرا رفت و پردهها بیفتاد.
شب هنگام در خواب دیدم مثل اینکه حضرت عیسی و شمعون وصی او و گروهی از حواریین در قصر جدم قیصر اجتماع کردهاند و در جای تخت منبری که نور از آن میدرخشید، قرار دارد.
چیزی نگذشت که «محمد» ـ صلیاللهعلیهوآله ـ پیغمبر خاتم و داماد و جانشین او و جمعی از فرزندان وی وارد قصر شدند، حضرت عیسی ـ علیهالسلام ـ به استقبال شتافت و با
محمد صلیاللهعلیهوآله معانقه کرد و محمد ـ صلیاللهعلیهوآله ـ فرمودند: یا روح اللَّه! من به
خواستگاری دختر وصی شما شمعون، برای فرزندم آمدهام، و در این هنگام اشاره به
امام حسن عسکری علیهالسلام نمود. حضرت عیسی نگاهی به شمعون کرده و گفت: شرافت بهسوی تو روی آورده با این وصلت با میمنت موافقت کن. او هم گفت: موافقم. پس محمد ـ صلیاللهعلیهوآله ـ بالای منبر رفت و خطبهای انشاء فرمود و مرا برای فرزندش تزویج کرد، و حضرت عیسی و فرزندان خود و حواریون را گواه گرفت. چون از خواب برخاستم از بیم جان خواب خود را برای پدر و جدم نقل نکردم، و همواره آن را پوشیده میداشتم.
بعد از آن شب چنان قلبم از
محبت امام حسن عسکری ـ علیهالسلام ـ موج میزد که از خوردن و آشامیدن بازماندم و کمکم لاغر و رنجور گشتم و سخت بیمار شدم.
جدم تمام پزشکان را احضار نمود و از مداوای من استفسار کرد و چون مأیوس گردید، گفت:
نور دیده! هر خواهشی داری بگو تا در انجام آن بکوشم؟ گفتم:
پدر جان! اگر در به روی اسیران
مسلمان بگشایی و آنها را از قید و بند و زندان آزاد گردانی امید است که عیسی و مادرش مرا
شفا دهند. پدرم تقاضای مرا پذیرفت و من نیز بهظاهر اظهار بهبودی کردم و کمی
غذا خوردم. پدرم از این واقعه خشنود گردید و سعی در رعایت حال اسیران
مسلمان و احترام آنان نمود.
چهارده شب بعد از این ماجرا باز در
خواب دیدم که حضرت فاطمه ـ سلاماللهعلیها ـ با
مریم و حوریان بهشتی به
عیادت من آمدهاند. حضرت مریم روی به من نمود و فرمود:
این بانوی بانوان
جهان و مادر شوهر تو است. من دامن مبارک او را گرفتم و گریه نمودم و از نیامدن امام حسن عسکری ـ علیهالسلام ـ به دیدنم، شکایت کردم.
فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد؛ زیرا تو
مشرک به خدا و پیرو مذهب نصاری هستی. این خواهر من مریم است که از
دین تو به
خداوند پناه میبرد.
اگر میخواهی خدا و عیسی و مریم از تو خشنود باشند و میل داری فرزندم به دیدنت بیاید، به یگانگی خداوند و اینکه محمد پدر من خاتم پیغمبران است، گواهی بده. چون این کلمات را ادا نمودم،
فاطمه سلاماللهعلیها مرا در آغوش گرفت و بدینگونه حالم بهبود یافت. سپس فرمود: اکنون منتظر فرزندم حسن عسکری باش که او را نزد تو خواهم فرستاد. چون از خواب برخاستم، شوق زیادی برای ملاقات حضرت در خود حس کردم.
شب بعد
امام را در خواب دیدم و درحالیکه از گذشته شکوه مینمودم، گفتم:
ای محبوب من! من که خود را در راه محبت تو تلف کردم! فرمود: نیامدن من علتی جز مذهب سابق تو نداشت و اکنون که
اسلام آوردهای، هر شب به دیدنت میآیم تا موقعی که فراق ما مبدل به وصال گردد. از آن شب تاکنون شبی نیست که وجود نازنینش را بخواب نبینم.
بشر بن سلیمان میگوید: پرسیدم چطور شد که به میان اسیران افتادی؟ گفت در یکی از شبها در
عالم خواب امام حسن عسکری ـ علیهالسلام ـ فرمود: فلان روز جدت قیصر لشکری به
جنگ مسلمانان میفرستد، تو هم بهطور ناشناس در لباس خدمتکاران همراه عدهای از کنیزان از فلان راه به آنها ملحق شو. سپس پیشقراولان اسلام مطلع شدند و ما را اسیر گرفتند و کار من بدینگونه که دیدی انجام پذیرفت؛ ولی تاکنون به کسی نگفتهام نوه پادشاه روم هستم.
حتی پیرمردی که من در تقسیم غنائم جنگ سهم او شده بودم، نامم را پرسید؛ ولی من اظهاری نکردم و گفتم:
نرجس! گفت: نام کنیزان؟
بشر میگوید: گفتم:عجب است که تو رومی هستی و زبانت عربی است؟! گفت جدم در
تربیت من جهدی بلیغ داشت. او زنی را که چندین زبان میدانست معین کرده بود که صبح و شام نزد من آمده،
زبان عربی به من بیاموزد و به همین جهت عربی را بهخوبی آموختم.
بشر میگوید: چون او را به سامره خدمت امام علی نقی ـ علیهالسلام ـ آوردم، حضرت از وی پرسید: عزت اسلام و ذلت
نصارا و شرف خاندان پیغمبر را چگونه دیدی؟
گفت: درباره چیزی که شما از من داناتر میباشید، چه عرض کنم؟
فرمود: میخواهم ده هزار دینار یا مژده مسرتانگیزی به تو بدهم، کدامیک را انتخاب میکنی؟
عرض کرد:
مژده فرزندی به من دهید!
فرمود: تو را مژده به فرزندی میدهم که شرق و غرب
عالم را مالک شود، و
جهان را از
عدل و داد پر گرداند، از آن پس که پر از
ظلم و جور شده باشد.
عرض کرد: این فرزند از چه شوهری خواهد بود؟
فرمود: از آن کس که پیغمبر اسلام در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومی تو را برای او
خواستگاری نمود. در آن شب عیسی بن مریم و وصی او تو را به کی تزویج کردند؟
گفت: به فرزند دلبند شما!
فرمود: او را میشناسی؟
عرض کرد: از شبی که به دست حضرت
فاطمه زهرا علیهاالسلام اسلام آوردم، شبی نیست که او به دیدن من نیامده باشد.
در این وقت امام دهم به «کافور»
خادم فرمود: خواهرم حکیمه را بگو نزد من بیاید.
چون آن بانوی محترم آمد، فرمود: خواهر! این
زن همان است که گفته بودم. حکیمه خاتون آن بانو را مدتی در آغوش گرفت و از دیدارش شادمان گردید.
آنگاه امام علی نقی ـ علیهالسلام ـ فرمود: عمه! او را به خانه خود ببر و فرایض دینی و اعمال مستحبه را به او بیاموز که او همسر فرزندم حسن و مادر
قائم آل محمد صلیاللهعلیهوآله است.
پایگاه اسلام کوئست.