اصحاب القریه
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
کلیدواژه: اصحاب القریه،
حضرت عیسی (علیهالسّلام)،
عذاب.
پرسش: اصحاب القریه چه کسانی بودند و چه داستانی داشتند؟
پاسخ اجمالی: در سوره یس داستان اصحاب قریه یا اصحاب یس بیان شده است که حضرت عیسی (علیهالسّلام) دو نفر از
حواریون را برای هدایت مردم روستایی بنام
انطاکیه فرستاد؛ آنها به دست پاشاه آن منطقه زندانی و بعد از مدتی با درایت فرستاده سومی از طرف حضرت عیسی (علیهالسّلام) آزاد شدند.
بر اساس برخی گزارشها، «اصحاب القریه»، مردم منطقهای بودند که به دنبال مخالفت با فرستادگان حضرت عیسی (علیهالسّلام) دچار عذاب شدند. «قریه» در اصل نام برای محلی است که مردم در آن جمع میشوند، و گاهی به خود انسانها نیز «قریه» گفته میشود.
بنابراین، قریه مفهوم گستردهای دارد که شامل شهرها و نیز روستاها میشود، هر چند امروزه در زبان فارسی رایج تنها به روستاها قریه گفته میشود.
اما اینکه قریه اشاره شده در آیه ۱۳
سوره یس در کدام منطقه قرار داشت؟ معروف و مشهور در میان مفسران این است که مراد از آن قریه، «انطاکیه» از شهرهای
شامات و یکی از شهرهای معروف
روم قدیم بود، که امروزه در قلمرو کشور
ترکیه قرار دارد.
از آنجا که سرگذشت مردم این شهر در سوره «یس» گزارش شده؛ ازاینرو به آنها «اصحاب یس» نیز میگویند.
خدای متعال در آیات ۱۳ تا ۱۹ سوره یس به
پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) فرمان میدهد داستان زندگی این افراد را برای مردم بیان کند تا عبرتی برای آنان باشد: «وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلاً اَصْحابَ الْقَرْیَةِ اِذْ جاءَهَا الْمُرْسَلُونَ...»؛ و برای آنها، اصحاب قریه (انطاکیه) را مثال بزن؛ هنگامی که فرستادگان خدا به سوی آنان آمدند. هنگامی که دو نفر از رسولان را به سوی آنها فرستادیم، امّا آنان رسولان (ما) را تکذیب کردند، سپس برای تقویت آن دو، شخص سوّمی را نیز فرستادیم، آنها همگی گفتند: ما فرستادگان (خدا) به سوی شما هستیم! امّا آنان گفتند: «شما تنها بشری مانند ما هستید، و خداوند رحمان چیزی نازل نکرده، شما فقط
دروغ میگویید!....»
در شرح این آیات گفته شده است که حضرت عیسی (علیهالسّلام) دو نفر از حواریون خود را برای تبلیغ به شهر انطاکیه فرستاد تا مردم آن دیار را به
توحید و
خداشناسی دعوت کنند. آن دو هنگامی به حوالی شهر رسیدند پیرمردی را دیدند که گوسفند میچراند؛ او
حبیب صاحب یس بود،
به او سلام کردند؛ پاسخ داد و پرسید: شما کیستید و چرا اینجا آمدهاید؟! گفتند: ما فرستادگان عیسیای پیامبریم؛ آمدهایم تا مردم این شهر را به پرستش خدای یگانه دعوت کنیم. پیرمرد پرسید: آیا گواهی بر راستی مدعای خود دارید؟ گفتند: آری، بیماران، کورهای مادر زاد و افراد فلج را شفا میدهیم. گفت: من فرزندی دارم که سالها بیمار و زمینگیر است، اگر به دست شما شفا یابد، من به شما و عیسی
ایمان خواهم آورد! سپس آنها را نزد فرزند بیمارش برد، آنان
دعا کردند و فرزندش بهبود یافته و از بستر برخاست. خبر این ماجرا در شهر منتشر شد، مردم از گوشه و کنار، بیماران خود را نزدشان آورده و با صحت و سلامت برمیگرداندند. پادشاه آنجا که فردی
بتپرست بود از فعالیت این فرستادگان باخبر شد و آنان را احضار کرد و از ایشان پرسید که شما کیستید؟! گفتند: ما فرستادگان عیسای پیامبریم؛ گفت: گواهی بر راستگویی خود دارید؟ پاسخ دادند: گواه ما آن است که نابینایان و بیماران به فرمان خدای تعالی به دست ما شفا مییابند. گفت: بازگردید تا در کار شما اندیشه کنم؛ اما بعد از آنکه آنان از نزد پادشاه بیرون رفتند، مردم آنها را در بازار گرفته و به باد کتک گرفتند.
بر اساس گزارشی دیگر، روزی پادشاه از کنارشان عبور نمود و ایشان صدای خود را به
تکبیر بلند کردند، پادشاه خشمگین شد، امر کرد آنها را گرفته و زندانی نموده و به هر کدامشان صد ضربه تازیانه زدند؛ خبر به حضرت عیسی رسید؛ «
شمعون» که رئیس حواریون و
وصی او بود را برای یاری آنها فرستاد. شمعون بهطور ناشناس وارد شهر شد و تلاش کرد تا با درباریان ارتباط برقرار کند و به دنبال آن با پادشاه آشنا شد و پادشاه اخلاقش را پسندید و با او مانوش شده و او را مورد احترام قرار میداد. بعد از مدتی، شمعون به پادشاه گفت: شنیدهام که دو نفر را زندانی کرده و تازیانه زدی تنها به این جرم که مردم را به دینی غیر از دین تو دعوت میکرده؟ گفت: آری. شمعون پرسید: سخن آنان را شنیدهای؟! پاسخ داد:
خشم و
غضب مانع شد تا گفتارشان را بشنوم! گفت: پادشاها! اگر صلاح میدانی دستور ده تا آنان را بیاورند و ببینم چه میگویند! پادشاه فرمان داد تا آنان را آوردند؛ شمعون از آنان پرسید که کیستید و چرا اینجا آمدهاید؟ گفتند: ما فرستادگان عیسای پیامبریم، آمدهایم تا پادشاه و قومش را از پرستش بتهای ناشنوا و نابینایی که خیر و شری را تشخیص نداده و سود و زیانی نمیرسانند، نجات داده و آنان را به سوی عبادت پروردگار دانا و شنوا و توانا که هر خیر و شری به دست او است دعوت نماییم. شمعون گفت: دلیلی بر مدعای خود دارید؟ جواب دادند: آری! ما کور و زمینگیر و هر بیماری را با اجازه پروردگار شفا میدهیم. پادشاه دستور داد نابینایی را آوردند، ایشان دعا کردند و پروردگار به او بینایی داد. شمعون به پادشاه که متعجب شده بود گفت؛ ای پادشاه! تو هم از خدای خود بخواه تا این کار را انجام دهد، پادشاه گفت: من هیچ رازی را از تو پنهان نمیدارم. واقعیت آن است که خدای من، تنها جسم بیحرکتی است که کاری از او برنمیآید! آنگاه پادشاه به آنها گفت: اگر خدایتان بتواند مرده را زنده کند من به او و شما ایمان میآورم. گفتند: پروردگار ما بر هر چیز توانایی دارد. گفت: پسر دهقانی هفت روز است وفات نموده به انتظار پدرش هنوز او را دفن نکردهاند، چنانچه او را زنده کنید ایمان میآورم. مرده را آوردند، شمعون در پنهانی و ایشان آشکارا دعا نمودند. مرده از جا برخاست و گفت؛ ای قوم من! از خدا بترسید و به او ایمان آورید؛ بعد از مرگم مرا به خاطر مشرک بودن به هفت وادی از آتش بردند، اما ناگاه درهای آسمان گشوده شد و اینها (شمعون و آن دو فرستاده دیگر) از خدا خواستند تا مرا زنده نماید. پادشاه و جمعی از مردم انطاکیه بعد از این ماجرا ایمان آوردند، اما برخی از ایشان باز هم در حال
کفر و
شرک باقی ماندند.
طبرسی بعد از نقل این گزارش مینویسد که
ابو حمزه ثمالی نیز این ماجرا را با اندک تفاوتهایی از
امام باقر (علیهالسّلام) و
امام صادق (علیهالسّلام) نقل کرده است.
پایگاه اسلام کوئست، برگرفته از مقاله «اصحاب القریه» تاریخ بازیابی۱۳۹۹/۱۱/۲۱.