کربلایی کاظم
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
کلیدواژه: قرآن،
تحریف قرآن ،
تحریف.
پرسش: آیا برای اثبات تحریف نشدن
قرآن میتوان به داستان کربلایی کاظم استناد کرد؟
سادهترین دلیل
مصونیت قرآن از تحریف، حادثه خارق العادهای است که برای کربلایی کاظم ساروقی اتفاق افتاده است. (گفتنی است که شبیه این حادثه بر اساس روایتی در عصر
امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و به اعجاز آن حضرت برای شخصی به نام «
زادان» اتفاق افتاده.)
این حادثه با عنایت به دو مقدمه، روشنترین دلیل تحریفناپذیری قرآن در عصر ماست:
بی سواد بودن کربلایی کاظم و حافظ قرآن شدن وی به صورت خارق العاده،
متواتر است. افزون بر این، بسیاری از مراجع بزرگ معاصر مانند: آیة اللَّه حاج آقا
حسین بروجردی، آیة اللَّه سیّد
هادی میلانی، آیة اللَّه سیّد
شهاب الدین مرعشی، آیة اللَّه سیّد
احمد زنجانی، آیة اللَّه
ناصر مکارم شیرازی و...، وی را از نزدیک دیده و خارق العاده بودن حفظ قرآن توسط وی را تصدیق کردهاند.
محفوظات وی دقیقاً با قرآن موجود، مطابقت داشته است. این مقدمه نیز طبق گواهی کسانی که شاهد این ماجرای بودهاند، قطعی است.
در کتاب داستان حافظ قرآن شدن کربلایی کاظم آمده است: «کربلایی کاظم (۱۲۶۱ - ۱۳۳۷ش) در روستای دورافتادهای به نام ساروق، از توابع فراهان اراک، در خانوادهای فقیر چشم به جهان گشود و پس از گذراندن ایام کودکی به کار
کشاورزی پرداخت. او چون سایر مردم روستا از خواندن و نوشتن محروم بود و بهرهای از
دانش و
علم نداشت. یک
سال، در
ماه مبارک رمضان، مبلّغی از سوی آیة اللَّه العظمی حاج شیخ
عبدالکریم حایری به روستای ایشان اعزام میشود و در منبر و سخنرانی خود از
نماز،
خمس و
زکات میگوید. در ضمن، تأکید میکند که هر مسلمانی حساب سال نداشته باشد و حقوق مالی خویش را ندهد، نماز و روزهاش صحیح نیست. کسانی که گندمشان به حدّ
نصاب برسد و زکات و حقّ فقرا را ندهند، مالشان به
حرام، مخلوط میگردد و اگر با عین پول آن گندمهای زکات نداده خانه یا لباس تهیه کنند، نماز در آن خانه و با آن لباس، باطل است. خلاصه او تاکید میکند که
مسلمان واقعی باید به احکام الهی و
حلال و
حرام خداوند؛ توجه کند و زکات مالش را بدهد. محمد کاظم که میدانست ارباب و مالک ده، خمس و زکات نمیدهد، ابتدا به او تذکر میدهد، ولی او اعتنا نمیکند. از این رو تصمیم میگیرد روستای خود را ترک کند و برای ارباب و مالک ده کار نکند. هر چه خویشان، بخصوص پدرش، بر ماندن او پافشاری میکنند، او زیر بار نمیرود و حاضر نمیشود در آن روستا بماند و شبانه از ده فرار میکند و تقریباً سه سال برای امرار معاش در دهات دیگر به عملگی و خارکنی میپردازد، تا با دسترنج حلال، گذران عمر کند. یک روز مالک ده از محلّ او مطلع میشود و برای او پیغام میفرستد که من
توبه کردهام و خمس و زکات مالم را میدهم و از تو میخواهم که به ده برگردی و نزد پدرت بمانی.
او به روستای خود بر میگردد و در زمینی که ارباب در اختیار او مینهد، مشغول کشاورزی میشود و از همان آغاز، نیمی از گندمی که در اختیارش نهاده شده بود به فقرا میبخشد و بقیه را در زمین میافشاند.
خداوند به
زراعت او برکت میدهد، به طوری که فزونتر از حدّ معمول برداشت میکند. او به شکرانه برکت یافتن زراعتش تصمیم گرفت هر ساله نیمی از محصولش را بین فقرا تقسیم کند. یک سال هنگام برداشت محصول، در یک روز تابستانی، خرمنش را کوبیده منتظر وزیدن باد میماند، تا گندمها را باد دهد و کاه را از گندم جدا کند؛ ولی هر چه منتظر میماند باد نمیوزد. ناامیدانه به ده بر میگردد.
در راه، یکی از فقرای روستا به او میرسد و میگوید: امسال چیزی از محصولت را به ما ندادی و ما را فراموش کردی. او میگوید: خدا نکند که من فقرا را فراموش کنم. راستش هنوز نتوانستهام محصولم را جمع کنم. آن فقیر، خوشحال به ده بر میگردد؛ اما محمد کاظم دلش آرام نمیگیرد و آشفتهحال به مزرعه باز میگردد و با زحمت زیاد، مقداری گندم برای او جمع میکند و قدری نیز علوفه برای گوسفندانش میچیند و گندمها و علفها را بر دوش میکشد و روانه دهکده میشود. به باغ امامزاده مشهور به هفتاد و دو تن (محل دفن چندین امامزاده، از جمله شاهزاده جعفر و عبد اللَّه علی الصالح و مزار معروف به چهل دختران) میرسد.
برای استراحت و رفع خستگی گندمها و علوفه را کناری مینهد و روی سکوی درِ باغ امامزاده مینشیند. ناگاه میبیند که دو سید جوان عرب نورانی و بسیار خوشسیما، با لباسهای عربی و عمامه سبز، به نزد او میآیند. وقتی به او میرسند، میگویند: محمدکاظم، نمیآیی برویم در این امامزاده فاتحهای بخوانیم؟ او تعجب میکند که چه طور آنها که هرگز او را ندیدهاند او را به اسم صدا میزنند! محمدکاظم میگوید: آقا، من قبلاً به زیارت رفتهام و اکنون میخواهم به خانه برگردم، ولی آنها میگوید: بسیار خوب. این علوفهها را کنار دیوار بگذار و با ما بیا فاتحهای بخوان. آنها از جلو و محمدکاظم از دنبال، روانه امامزاده میشوند. آنها امامزاده اولی را زیارت کردند و برای او فاتحهای خواندند و از محمدکاظم نیز خواستند که فاتحه بخواند. سپس به طرف امامزاده بعدی رفتند و محمدکاظم نیز به دنبال آنها حرکت میکند. آن دو جوان مشغول خواندن چیزهایی میشوند که محمدکاظم نمیفهمد و ساکت، کناری میایستد؛ اما ناگاه مشاهده میکند که در اطراف سقف امامزاده کلماتی از نور نوشته شده که قبلاً اثری از آن کلمات بر سقف نبود. یکی از آن دو به او میگوید: کربلایی کاظم! چرا چیزی نمیخوانی؟ او میگوید: من نزد ملا نرفتهام و سواد ندارم. آن سید میگوید: تو باید بخوانی. سپس نزد محمدکاظم میآید و دست بر سینه او میگذارد و محکم فشار میدهد و میگوید: حالا بخوان. محمدکاظم میگوید: چه بخوانم؟ آن سید میگوید: این طور بخوان: (بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ• اِنَّ رَبَّکُمُ اللَّهُ الَّذِی خَلَقَ السَّمَوَتِ وَ الاَْرْضَ فِی سِتَّةِ اَیَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَی عَلَی الْعَرْشِ یُغْشِی الَّیْلَ النَّهَارَ یَطْلُبُهُ حَثِیثًا وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّرَتِ بِاَمْرِهِ اَلَا لَهُ الْخَلْقُ وَ الاَْمْرُ تَبَارَکَ اللَّهُ رَبُّ الْعَلَمِینَ؛
پروردگار شما خداوندی است که
آسمان و
زمین را در شش روز
[
شش دوران
]
آفرید؛ سپس به تدبیر جهان هستی پرداخت. (پرده تاریک) شب روز را پوشاند و
شب به دنبال
روز به سرعت در حرکت است. و
خورشید و
ماه و ستارگان را آفرید که مسخّر فرمان او هستند. آگاه باشید که آفرینش و تدبیر (جهان) از آن اوست و حکم نافذ، فرمان اوست. بلندمرتبه است آفریننده عالمیان).
محمد کاظم آن آیه را با چند آیه پس از آن همراه آن سید میخواند و آن سید همچنان دست به سینه او میکشد، تا میرسند به
آیه ۵۹
که با این کلمات ختم میپذیرد: (انّی اخاف علیکم عذاب یوم عظیم). محمد کاظم پس از خواندن آن آیات، سرش را بر میگرداند تا به آن آقا حرفی بزند. ناگهان میبیند که کسی آن جا نیست و خودش تنها در داخل حرم ایستاده است و از نوشتههای روی سقف نیز چیزی بر جای نمانده است. در این موقع، ترس و حالت مخصوصی به او دست میدهد و بیهوش بر زمین میافتد. صبح روز بعد که به هوش میآید، احساس خستگی شدید میکند و چیزی از ماجرا را به یاد نمیآورد و پیش خود میگوید: من کجا هستم؟ من اینجا چه میکنم؟ وقتی متوجه میشود که داخل امامزاده است، خودش را سرزنش میکند که: چرا دست از کار کشیدهای ودر امامزاده خوابیدهای؟! سرانجام از جای بر میخیزد و از امامزاده خارج میشود و با بار
علوفه و
گندم به سوی ده، حرکت میکند. در بین راه، متوجه میشود که کلمات زیادی بلد است و ناخودآگاه آنها را زمزمه میکند و داستان آن دو جوان را به یاد میآورد و خود را حافظ قرآن مییابد. وقتی به مردم برخورد میکند، به او میگویند: تا کنون کجا بودی؟ او بی درنگ، نزد پیشنماز محل، آقای حاج شیخ صابر عراقی (اراکی)، میرود و داستان خود را نقل میکند. ایشان میگوید: شاید خواب دیدهای! محمدکاظم میگوید: خیر، بیدار بودم و با پای خود و همراه آن دو سید به امامزاده رفتم و حالا نیز همه
قرآن را حفظم. روحانی روستا قرآن میآورد و
سوره الرحمن،
یس،
مریم و چند سوره دیگر را از او میپرسد و او همه آن سورهها را از حفظ و بدوناندکی درنگ، تلاوت میکند. جناب آقای شیخ صابر میگوید: مردم! به کربلایی لطف و عنایت شده است و او حافظ قرآن گردیده.
این، داستان زندگی کسی است که سواد نداشت و "ه " را از "ب" تشخیص نمیداد، اما در اثر اجتناب از
مال حرام و
گناه و بها دادن به دستورهای دینی مشمول لطف و عنایت خداوند و اولیای او قرار گرفت و تا پایان عمر، همه قرآن را حفظ بود و هر آیهای که از او پرسیده میشد، با آیه قبل و بعدش میخواند و اگر از او میخواستند که آیهای را از قرآن نشان دهد، فوراً صفحه مورد نظر را میگشود و بیدرنگ دست بر روی همان آیه میگذاشت! او حتی به خواصّ سورههای قرآن آگاه بود. اگر از او پرسیده میشد که مثلاً حرف «واو» یا «ک» چند بار در
سوره بقره به کار رفته است، بیدرنگ جواب میداد و میتوانست قرآن را
آیه آیه، از آخر به اول بخواند. وقتی روزنامه یا کتابی چون
جواهر الکلام را مقابل او میگشودند، او که کلمات عادی را تشخیص نمیداد و درکی از آنها نداشت، فوراً دست روی آیه قرآن مینهاد و میگفت: آیات قرآن، نور دارند و من از نوری که از آنها ساطع میشود، آنها را تشخیص میدهم!».
سایت حدیثنت، برگرفته از مقاله «کربلایی کاظم» تاریخ بازیابی ۱۳۹۵/۱۲/۲۲.